گفتی: سالهای سرسبزی ِ صنوبر را،
فدای فصل ِ سرد ِ فاصلهمان نکن!
من سکوت کردم!
گفتی: یک پلک نزده،
پرندهی پندارم
از بام ِ خیال تو خواهد پرید!
من سکوت کردم!
گفتی: هیچ ستارهای،
دستاویز ِ تو در این سقوط ِ بیسرانجامم
نخواهد شد!
من سکوت کردم!
گفتی: دوری ِ دستها و همکناری ِ دلها،
تنها راه ِ رها شدن است!
من سکوت کردم!
گفتی: قول میدهم هر از گاهی،
چراغ ِ یاد ِ تو را در کوچهی بی چنار و چلچله
روشن کنم!
من سکوت کردم!
سکوت کردم، اما
دیگر نگو که هق هق ِ ناغافلم را
از آنسوی صراحت ِ سیم و ستاره نشنیدی …
یغما گلرویی
۱ نظر:
خداوندا تو ميداني که انسان بودن و ماندن
در اين دنيا چه دشوار است،
چه رنجي ميکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
ارسال یک نظر