۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

تلفن

یه گوشه اتاق نشسته بود یه دفترش کنارش بود
هر بار که شماره می گرفت یه آه بلند می کشید یه خط به دفترش میزد و شماره بدی را می گرفت
همیشه می گفت 4782969 حالت که بیشتر نداره حتمن دوباره می تونم صداشو بشنوم  
<><><><>

بی چاره ( نه بیچاره )

مستاصل به گوشه ای می نگریست . باید می آمد ؛ اما باز هم ... تا آن لحظه هزار بار حرفهایی که باید بزند را در سر مرور کرده بود . کسی چه می دانست ؛ اما او این بار تصمیمش را گرفته بود . ساعت نزدیک 8 بود و از موعد دیدار دو ساعتی گذشته بود . باز هم گوشی اش را گرفت . دلبند شما خاموش است . لعنت به این صدا. مجددا به ساعتش نگاه کرد . دلشوره امانش نمی داد . کم کم مهیای رفتن شد . از جا برخاست . به اطراف نگریست و راهش را در پیش گرفت . هوا اندکی سرد بود . بی خیال سرما . بی رمق قدم می زد . متوجه نشد که چه هنگام به خانه رسیده است . خسته ام و شام هم نمی خورم . این را گفت و مستقیم به اتاقش رفت و در جایش خوابید . پتو را روی سرش کشید . می دانست که یک شب بیداری دیگر در پیش دارد . صد بار با خودش کلنجار رفت . نتوانست . برخاست . گوشی را برداشت . یک اس ام اس . دوستت دارم . می خواند یا نه ؟ امیدوار بود . شاید با این رویا که او نیز این پیغام را خوانده است...
یک خاطره از یک دوست

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

کوروش بزرگ

هفتم آبان ماه ، بيست و نهم اكتبر روز جهاني كوروش نام دارد که اين روز به مناسبت تكميل تصرف امپراتوري بابل به دست ارتش ايران (29 اكتبر سال 539 پيش از ميلاد) برقرار شده است . 2548 سال پيش در همين ماه اعلاميه تاريخي كوروش بزرگ در زمينه حقوق افراد و ملل انتشار يافت كه نخستين سنگ بناي يك دولت مشترك المنافع جهاني و هر سازمان بين المللي بشمار مي آيد.

شعر زیر از سیمین بهبهانی تقدیم به کوروش بزرگ :

دارا جهان ندارد ، سارا زبان ندارد
بابا ستاره ای در ، هفت آسمان ندارد !

کارون ز چشمه خشکید ، البرز لب فرو بست
حتی دل دماوند آتشفشان ندارد

دیو سیاه دربند آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو گرز گران ندارد

روز وداع خورشید ، زاینده رود خشکید
زیرا دل سپاهان نقش جهان ندارد

بر نام پارس دریا ، نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما تیر و کمان ندارد

دریای مازنی ها بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز ، میهن جوان ندارد !

دارا ! کجای کاری؟ ، دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند: دارا جهان ندارد !

آییم به دادخواهی ، فریادمان بلند است
اما چه سود اینجا نوشیروان ندارد

سرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس ، شیر ژیان ندارد

کو آن حکیم توسی ، شهنامه ای سراید
شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد

هرگز نخواب کوروش ، ای مهرآریایی
بی نام تو وطن نیز نام و نشان ندارد

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

کمپین

کمپین من از آیین اهورایی متنفرم اعلام موجودیت کرد
علاقه مندان جهت عضویت کامنت بگذارند

تا شنبه که من از دامغان بر گردم می تونید هرچی دلتون خواست راجع به من بنویسین
شنبه جوابشو می دم
 لطفن دریغ نکنید

ويالون رويال

جاي همه دوستان خالي رفته بودم دانشگاه مطابق عادت هميشگي يه سري هم به كانون موسيقي دانشگاه زدم
ديدم مسئولش نيست پرسيدم كجاست گفتنن منتقل شده اداره بازنشستگي  رفتم اونجا پيشش اولش كه كلي بهش خنديدم بعد  گفت آيين پيانو روياله دانشگاه يادته گفتم اره الان فكر كنم يه 50 تومني بي ارزه گفت نه بابا 70 تومن قيمت نوشه گفتم خوب گفت هيچي تو فعل و انعفلات دانشگاه مي خواستن جا به جاش كنن از در رد نمي شده تبر برداشته بودن مي خواستن بشكنش از در ردش كنن بچه هاي روابط عمومي سر رسيدن نجاتش دادن گفتم خدا خيرشون بده گفت اره اما مطلب اصلي اينجا بود كه بعد از  اين عمل محير العقول زنگ زدن گفتن فلاني بدو ما اين ويالون گنده را نجاتش داديم  

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

تعصب

کلن من نمی دونم این مردم ما چرا این قدر متعصبن به هرچی دل می بندن اصلن بدی هاشو نمی بینن در ریز یه چند نمونه ازین موارد اشاره می کنم خودتون قضاوت کنین
دوستم سهراب :
اون موقع که ویندوز ویستا آمده بود پاشو کرده بود تو یه کفش که ویستا کولاکه و شاهکاره ماکروسافته هرچی ما هم می گفتیم اصلن به خرجش نمی رفت تا یه بار که برام یه فیلم گذاشته بود صدا قطع شد بهش گفتم چی شده گفت از دفعه قبل که سیستم را آپدیت کرده این جوری شده باید ری استارت کنه ری اشتارتش کرد سیستم اصلن بالا نیومد گفتم باز چی شده گفت این حاصل آپدیت قبلیه و خلاصه 10 20 تا ازین موارد پشت سر هم اتفاق اقتاد آخرش گفتم سهراب جان نظرت راجع به ویستا چیه گفت بی نظیره منم هیچی نگفتم
دوستم انوش :
وقتی همایون کاست آب نان آواز را خوند من گفتم بده این انوش گفت اصلن تا حالا کاست به این خوبی به بازار نیومده گذشت بعد چند هفته گفت آیین به نظرت کارای قبلیه همایون بهتر نبود بعد چند وقت هم امد تو جبهه خودم و اظهار داشت که آب نان آواز اصلن هم جالب نیست
خواهرم ع.
کلن براش فرقی نمی کنه نامجو اگر یه کاست بده از سر تا تهش هم خالی باشه می گه عالی بود کاست آخ که امد خواهرم می گفت  توپه (انوش هم همین نظر را دراه گفته باشم ) من می گفتم باشه توپ اما اخلاق را زیر پا گذاشته این مرد اینا می گفتن نه حالا از وقتی پا    را     زی     ت    دیده و فهمیده خوده نامجو هم گفته کارش اشتباه بوده با من هم نظر شده

اصلن سوال من اینجاست ما ایرانی ها می تونیم بی تعصب فکر کنیم ؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ عمرن  

این م.
یه بار هم گروهیه من بود تو یه درسی آقا یه تحقیق مزخرف دادیم به استاد
آقا این بشر گیر داده بود باید این را چاپش کنیم
درسته همه کار را خودش کرده بود اما اصلن به خرش نمی رفت که دو ریال هم نمی ارزه

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

نامه های کولاک

یادم نمی آید گفتم بهتون یا نه اما در هر حال این ترم تو دانشگاه دامغان با توجه به رشته تحصیلیه خودم با بچه های سخت افزار و نرم افزار کلاس دارم
اما هرروز از این عزیزان نامه هایی دریافت می کنم که یکی از یکی جیگر تره قبلن یه نموشو براتون گذاشتم این یکی ک دیگه خداست عنایت بفرمایید :

سلام.
چند تا موضوع هست تو زمینه موسیقی که چند وقته
دنبالشون میگردم تا اطلاعاتم تکمیل بشه...
اطلاعاتی دارم اما اون چیزی که باید باشه نیست

در زمینه های زیر:
1. هارمونی
2. کنترپوان
3. ساز شناسی
4. آنالیز
5. فرم در موسیقی
6. فوگ و انواسیون
7. مبانی زیباشناسی موسیقی
8. سبک شناسی در موسیقی
9. آهنگسازی
10. تنظیم
11. میکس
12. مسترینگ
13. مبانی آهنگسازی و تنظیم موسیقی تلفیقی
14. مبانی آهنگسازی و تنظیم موسیقی سنتی

کتاب خوندم و تحقیق کردم اما کافی نبوده و فعلا به اون چیزی که هدفم بوده نرسیدم
اگه میتونید بهم کمک کنید

یه چیزی رو بی اغراق میگم:
کلاس پنجشنبه ها  برای من لذت بخشه و پربار.
امیدوارم من هم بتونم به اندازه تواناییم به شما اطلاعاتی منتقل کنم


یه جمله هم از کوروش کبیر:
دستهایی که کمک می کنند مقدس تر از لبهایی هستند که دعا می کنند.


حالا پیدا کنید رابطشو با زبان تخصصیه سخت افزار

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

نه بدان بی نمکی نه به این شوری شور


شاگردام  این هفته ما را منور کردن همه پسرا ریخته بودن تو کوپه ما بزن و برقص هفته پیش راهمون نمی دادن این هفته نمی شد از کوپه بیرونشون کرد
فقط من مونده اندر کف که این کمر اینا دارن یا ..................................

دعوی محبت

کیفَ تدّعی محَبَّه مَن لا تُوا فِقُه طَرفَة عَین
چگونه دعوی محبت کسی را داری که یک چشم زدن با او همراهی نداری
محمد عَلیان نَسَوی ( عارف خراسانی قرن 4)

یار می خواند مرا...

دوباره فیلم یاد هندستون کرده . داره نزدیک آذر میشه . اگه بشه دوباره می خوام برم قونیه . سمت خیال دوست . ایندفعه احتمال زیاد باید با تور برم . خدا کنه بی دردسر مشکل خونم حل شه . نمی دونم اصلاً قسمت می شه امسال برم یا نه . ولی مطمئنا حداقل یه بار دیگه باید برم قونیه . دوست دارم ایندفعه با حال و هوای خودم برم و دوست دارم با خاطره های خوبی از اونجا برگردم . تا یار کرا خواهد و میلش به که باشد...

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

مرگ رنگ

من از هر رنگی آزاد شدم و دیگر سرنوشت روح خود را به سرنوشت هیچ عقیده ای پیوند نمی زنم . من می دانم که مقام پای بندی ایدئولوژیک پایین تر از مقام یک روح خلاقانه است .
نیکوس کازانتزاکیس

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

ای وطن

کشور ما، کشور ایران بُود

مسکن شیران و دلیران بُود

پادشهش کورش و دارا بود

چون جم و خسرو شه والا بود

رستم دستان جهان پهلوان

پست از او گشت سر سروران

ای وطن، ای حب تو آیین من

دوستی ات کیش من و دین من

بی تو وجود من یک دم مباد

سایه ی تو از سر من کم مباد

دولت و اقبال تو پاینده باد

نام بلندت به جهان زنده باد

تقدیم به اسی

"یک روز به شیدایی ، یک روز دو چشمم خیس
یک روز دلم چون گیس ، آشفته و ریساریس "
نامجو

برخیز دگر برخیز ، تا باز نظر بازم
تا باز دل زخمی ، در پای تو اندازم

برخیز دگر برخیز، با من نظری آغاز
با غمزه موزونت ، کن باز سخن را ساز

برخیز دگر برخیز ، گیسوی سيه بنما
مجنون به كمندت کن ، پس زلف سیه بگشا

برخیز دگر برخیز، تو نیک مرا دانی
بر رنگ رخم بنگر ، تا فال مرا خوانی

برخیز دگر برخیز ، گیسوی پریشان کن
من بیش نمی دانم ، خود دانی و پس آن کن

برخيز دگر برخیز ، شاید که خبرآید
بر این شب ظلمانی ، شاید که سحر آید

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

ما باز رفتیم

با اجازه دوستان باز فردا عازمه دامغانم کسی پسته ای چیزی خواست خودش بره بخره

سازمانی ایرانی با مدیریتی جهانی

کمتر پیش می یاد تو ایران تو به جایی ببینی یکی داره کارش رو درست انجام می ده . همه یه جورایی کم می ذارن و به همین جهت مشتریان اون سازمانها و شرکتها به این دلیل ناراضی اند . اما بنده تو همین سفر اخیر به مشهد یه سازمانی رو دیدم که همه کارمنداش خوب کار می کنن . با جون و دل کار می کنن . کم نمی ذارن . اصلا واسه انجام کارای مشتری ها با هم رقابت می کنن . در ضمن خیلی هم به فکر اموال سازمانشون هستند و از اون ها خوب نگه داری می کنن . در حقیقت استفاده درست از منابع رو مدنظر دارن . هم کارایی دارن و هم اثربخشی . توجه به مشتری براشون اولویت داره . خلاصه این سازمان به همین دلیل به شیوه ای مدرن اداره میشه و اتفاقا خیلی هم پیشرفت داشته و داره . این سازمان که البته که مکانی نیست جز حرم رضوی ، به نظرم یکی از معدود جاهایی هستش که آدماش کاراشونو درست انجام می دن.
می خواستم این متن رو بعد از سفر مشهد بنویسم . به خاطر مشکلات پیش اومده بعد از اون سفر ، خیلی به تعویق افتاد . امروز دیدم به مناسبت میلاد سازمان ، زمان خوبی برای نوشتن این متنه .

شعر

شعر کلام نیست
واژه نیست
ما خود را فریب می‌دهیم
آن که شعر را زندگی می‌کند
شاعر است
چه بنویسد، چه ننویسد …

پونه ندایی

ترانه سرایی بزرگ


کار خوب و بد باید یه جایی خودشو نشون بده . این نشون دادن اگه بدون هیچ پیش زمینه ی قبلی باشه ارزش اون کار خیلی ملموس ترمی شه . با اینکه موسیقی پاپ کم گوش می کنم ، اما کارهایی بوده که واقعا به دلم نشسته و تو ذهنم مونده . امروز داشتم تو اینترنت یه چرخی می زدم ، به اسم یه ترانه سرا برخوردم . " ز و ی ا، ز ا ک ا ر ی ا ن " . وقتی ترانه هایی که زویا گفته رو بررسی کردم ، خیلی جالب بود که بسیاری از ترانه هاش تو ذهن که چه عرض کنم ، تو قلبم بودن و بسیار از خودم شاکی شدم که چرا تا پیش از این به این ترانه سرای بزرگ توجه نکرده بودم . البته زیاد هم شاید تقصیر ندارم . نسل من بزرگا و هنرمندای واقعی این مملکت رو کم شناختن و اگه هم شناختن و اطلاعاتی از اونها رسیده ، با عبور از یه صافی کت و کلفت به دستشون رسیده . از کارهای اون که بنده خیلی ازش لذت برده ام و می برم میشه به " نامه (بی تمبر و تاریخ) " که سیاوش خونده ، " کیو کیو بنگ بنگ " بانو گ و گ و ش و " شب زده " جناب ابی اشاره کرد . مثلا اگه کسی تو دهه چهل به دنیا اومده باشه و بدبختی های دهه 50 و 60 رو پشت سر گذاشته باشه ، ترانه کیو کیو بنگ بنگ براش یه مرور سریع خاطرات تلخ گذشته ست . مثل ترانه دهه 60 نامجو برای نسل ما . قسمتهای نخست ترانه " نامه " رو اینجا می یارم :
پاکت بی تمبر و تاریخ ، نامه بی اسم و امضا
کوچه دلواپسی ها ، برسه به دست بابا
با سلام خدمت بابا ، عرض کنم که غربت ما
اونقدام بد نیست که میگن ، راضیم الحمدالله...

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

خواب در بیداری

اینجا بر تخته سنگ
پشت سرم نارنجزار
رو در رو دریا مرا می خواند
سرگردان نگاه میکنم
می آیم ، میروم آنگاه در میابم که همه چیز یکسان است و با این حال نیست
آسمان روشن و آبی ، کنون ابر و ملال انگیر
سپید پوشیده بودم با موی سیاه
اکنون سیاه جامه ام با موی سپید
می آیم ، می روم می اندیشم که شاید خواب بوده ام
می اندیشم که شاید خواب دیده ام
خواب بوده ام ، خواب دیده ام
عطر برگهای نارنج چون بوی تلخ خوش کُندر
رو در رو دریا مرا می خواند
می اندیشم که شاید خواب دیده ام
می اندیشم که شاید خواب بوده ام ، خواب دیده ام
اما همه چیز یکسان است و با این حال نیست

دین و انسان

و بدان که در هر دینی پیروان سه گونه اند . یا آتشینند ، یا میانه و یا تنها به نام . صحبت در این مقال بر سر آتشین دینداران است . آنانند که عاشقانه و عابدانه از پروردگار خود سپاسگزارند و از صمیم قلب او را می خواهند . نکنه ی جالب در خصوص آتشین دینداران ، آن است که معمولا بر حواشی دین بسیار موکدند و تمامی افعال بزرگان دین خود را بر اساسی درست می دانند و تفاسیری بسیار زیبا از آن استنباط می نمایند که در بادی امر شاید اصلا به ذهن انسان خطور نکند . و این تنها مختص دین خاصی نیست . در خصوص دین اسلام ، می توان به نوشته های مولانا جلال الدین رجوع کرد که از ساده ترین روایات و حوادث تاریخ اسلام تا پیچیده ترین آنها ، برداشت های بسیار زیبا و بدیع نموده است . همین طور است استنباطهایی که قدیس فرانسیس از داستانهای زندگانی مسیح می نمود و تفاسیری که از آنها بیان می کرد . همین امر در ادیان دیگر همچون بودایی و یا یهودیت وجود دارد . جالب این است که افعال و روایاتی که پایه ی استناد صحبت های آنها قرار می گیرد ، ممکن است از لحاظ تاریخی و علمی کاملا مردود باشد . لیکن چنان نتایجی از آنان بدست می آید که انسان را به شگفتی وا می دارد . گویی این اندیشه ها در فرد وجود داشته و برای بیان آن ها به دنبال بستری می بوده است که این داستان یا روایت آن بستر را برای او فراهم نموده است .

ادامه سفرنامه ترکیه این قسمت سلجوک - ازمیر

مدتی این مثنوی تاخیر شد
بس که خسته بودم اصلن نفهمیدم شب چجوری گذشت بیدار که شدم دیدم وای ساعت 9 و الانه که صبحونه تموم شه نیاز به لباس عوض کردن هم نبود چون دیشب با همون لباس بیرون خوابیده بودم بدو بدو (bedav bedav)  رفتم تو لابی که صبحانه بخورم طبق معمول میز صبحانه خیلی  پر بار بود اول از همه یه ظرف پر هندوانه خوردم تا خنک شم بعد هم هجمه گسترده ای به سایر عزیزان بردم در بین پر کردن خندق بودم که یهو صدای غرش یک اژدها را از پایین پایم شنیدم برگشتم دیدم یه سگ از اون مدل های فینگیلی که تو تام و جری هست قیافه ي زشتی هم پایین پام نشسته اقا منم که عین سگ از سگ می ترسم 3 متر پریدم هوا یکی از کارگر های هتل تا این صحنه را دید سگه را صدا کرد از رو میز صبحانه بهش کالباس داد نازش کرد بعد دست انداخت یه خیار بهش داد این روند همین جوری ادامه پیدا کرد دیگه قشنگ داشتم بالا می آوردم زنیکه نگذاشت وقتی من نیستم به سگ غذا بده بالاخره با تحول داخلی ادامه صبحانه را خوردم و رفتم اتاق تا دوش بگیرم .
تو  سلجوک مثل اینکه از گاز و گازوییل و این ها اصلن خبری نبود فقط برق،  آب گرم کن حمام هم چیز عجبی بود وقتی مخواستی دوش را باز کنی خودت با دست تنظیمش می کردی که تو چه درجه ای آب را گرم کنه لحظه اول بلد نبودم و گذاشتم رو 3 چشمتان روز بد نبینه عین سماور شروع به قلقل کرد و آب بود که ازش می ریخت بیرون سریع خاموششش کردم و فهمیدم باید فقط وقتی آب مصرف می کنی روشنش کنی .
بعد استحمام کوله رابستم و برای چک اوت رفتم پایین طبق معمول کوله را به رسپشن دادم و گفتم دارم می رم افسیوس و اون آقاهه که بهش می گفتن رییس من را رسوند تا دم در افسیوس دم در افسیوس بر خورد کردم با اون یارویی که می خواست دیروز بهم اتاق بده گفت چرا بر نگشتی  منم جواب دادم بر گشتم تو نبودی . فکر کنم داشت انجا دنبال مشتری می گشت از در افسیوس رفتم تو خدا لعنتشون کنه باز هم 20 لیر آخه از کجام بیارم لعنتیا چقدر پول ورودیه موزه از من دانشجو میگیرین اما وقتی رفتم تو باورم نمی شد انگار دارم تو روم باستان قدم می زنم
قبل رفتن صاحاب یکی از همین لینک های این بقل یک کتاب بهم داده بود در مورد افسیوس همه چیز را می دانستم اما داشتن لیدر زنده چیز دیگری خوب هرچه ایستادم یک گروه انگلیسی زبان بیایند نیامد ناچار مسیر را با یک گروه فرانسوی شروع کردم آقا هرچی می گفتن من نمی فهمیدم کلن حس کردم فرانسوی نیستن به یکیشون گفتم فرانسوی هستین گفت نه کانادایی تازه فهمیدم چرا از زبانشون هیچ سر در نمی آورم تصور کنید یکی داره فارسی را با لحجه غلیظ لری حرف می زنه اون جوری بود خلاصه همون جوری 100 تا کلمه در میون یه چیزی می فهمیدم تا اینکه لیدره یه حرف عجیبی زد گفت مارک انتونی عروسیشو با کلوپاترا اینجا گرفته همین جوری 4 شاخ مونده بودم مگه مارک آنتونی شوهر جنیفر لوپز نبود ؟؟؟؟؟ اونجا بود که به این نتیجه رسیدم اگر از بچه گی جای م مودب پور و فهیمه رحیمی  شکسپیر می خوندم این جوری 4 شاخ نمی موندم ، این مارک انتونی با اون مارک انتونی تفاوت به اندازه پول بیمه ي یه جای همون جنیفر لوپزه (در ادامه عکس مارک انتونیو کلوپاترا را میارم)
دیدم نه بابا هیچی از حرفای این یارو سر در نیمارم از گروهشون کشیدم بیرون منتظر موندم تا سرو کله یه گروه انگلیسی  پیدا شه که نشد بقل همون خیابون که مشهور به خیابان مرمر بود و زمانی طولانی ترین خیابان روم باستان محسوب میشده یه آمفی تئاتر بود بعداز آمفی تئاتر سیده و آسپندوس آنتالیا و آمفی تئاتر پوموکاله  چشممون به 4 امین مورد از این سری روشن شده بود جالبه همشون یک شکل بودن اما آدم از نشستن تو همشون احساس خوبی بهش دست می داد بالا نشسته بودم که یه گروه از بچه های دانشکده هنر آمدن همه ساز بدست ، دف و نی اما نیشون که 6 تا سوراخ بیشتر نداشت دفشون هم زنجیر نداشت نشستن وسط آمفی تئاتر شروع کردن به ساز زدن و خوندن خدایی با بچه های دانشکده هنر خودمون هیچ فرقی نداشتن فقط یه چیز جالب بود همه دخترای دانشگاه ها بی حجابن اصلن دانشگاه های دولتی ترکیه اجازه ورو دختر با حجاب نمی دن اما بچه های این دانشکده همه با حجاب بودن اما طبق معمول یک کلمه هم انگلیسی نمی دانستن که آدم باهاشون اختلاط کنه
از آمفی تئاتر آمدم بیرون به مسیر ادامه دادم باور نمی کنید آن قدر آثار باستانی بود که آدم دیگه  زده میشد یه 100 متری که جلوو می رفتی میرسیدی به یه کتاب خانه بزرگ که پسر یه بنده خدایی که اسمش یادم نیست به یاد پدرش ساخته بود  عین استاد شجریان که به یاد پدرش  قرآن خونده  بر سر در  کتابخانه تندیس 4 زن وجود داره که هر کدام از این زن ها نما یکی از خصلت هاست که حاکم باید داشته باشد دانش تدبیر صبر اخلاق که الحمدالله  رب العالمین حاکمان ما از هر 4 تایش بی بهره اند . رفتم بالاتر  دیگه داشت حالم از مرمت مرخرف ترک ها بهم می خورد همین جوری رفتم و رفتم تا رسیدم به یه گروه 7 یا 8 نفره لیدرشون واقعن زیبا توضیح میداد همین جوری عقب می ایستام و طوری که تابلو نشه به توضیحات  لیدر گوش می دادم و  چیزهایی که نمی دانستم می شندیم  تا رسیدم پای مجسمه نایکی لیدر گفت کی لباس نایک تنشه هیشکی نبود من کیفمو دادم دستش یارو هم گذاشت کنار نایکی و همه ازش عکس گرفتن  یه مقدار دیگه باهاشون رفتم و تا رسیدیم مجددا کتابخانه اونجا اون یارو به اعضای تورش گفت برین تو منم رفتم کنارش نشستم و ازش بابت این که دارم به حرفاش گوش میدم حلالیت خواستم یارو هم خندید گفت عیب نداره بعد یک ربع کارم دیگه با افسیوس تمام شد خواستم برم سمت آرتییمیس نقشه را نگه کردم دیدم سر راه غار 7 تنان هست پس اول باید می رفتم اون میدیدم اولش که دیدم اینجا غار اصحاب کهف دارن یه ذره برام عجیب بود بعد یاد آیه 93 سوره کهف دیدم واقعن احتمال داره که این غار واقعی باشه بالاخره رفتم دمه درش دیدم غار به خاطر تعمیرات بستست فکر کتنم می خواستن آشپزخانه اش  را اپن کنن پس منتظر مینیبوس ایستادم تا بیاد البته چندان هم لازم نبود نهیات 2 کیلومتر هم نمی شد
به آرتیمیس که رسیدم باز یک گروه جهانگرد روس داشتن با آثار باستانی کشتی می گرفتن که باز بساط خنده من راه افاتد چند قدمی که وارد شدم تو دلم گفتم کوروش آسوده بخواب که آرتیمیس هم آمد پیشته بی چاره و ضعش از کوروش خیلی بد تر بود تا کمر زیر آب بود سد سیوند هم در کار نبود خودش تو گودی واقع شده بود دیدن اون تنها ستونی که از آب بیرون زده بود نهایت 30 ثانیه وقت لازم داشت پس راهمو کشیدم سمت قلعه باستانی برای رسیدن به قلعه باید وارد محله یونانی های سلجوک می شدی هرچی بگم از زیبایی این محله واقعن کم گفتم نمی دونم تا حالال برای خریدن تلوزیون رفتین خیابون جمهوری انجا یه فیلم اچ دی هست که دایم داره پخش میشه توش یه عالمه خونه هست با دروپنجره های آبی  رنگ کل اون محله اون شکلی بود خیلی جیگر بود توش چند تا پانسیون خوشگل هم پیدا کردم دفعه بعد اگر بخواهم بروم می رم تو اون پانسیون ها آدم یاد فیلم های دهه 70 می افتاد صندلی های یونای میز های گرد پیرمردهایی که داشتن تخته نرد بازی میکردن این صحنه را که دیدم دو دستی زدم تو سرم مردم دارن تخته نرد بازی می کنن یعنی امروز شنبه است منم لیر ندارم وای باز بدبخت شدم حالا عیبی نداه فعلن می روم به یه نتیجه ای خواهم رسید
بعد از 10 دقیقه پیاده روی به ورودی مسجد زیبای ایزابل رسیدم از ساختمان مسجد کاملن بر می آمد که مسجد نبود و بعدن مسجد شده حیات زیبایی هم داشت منم که نماز صبحم را خواب مونده بودم رفتم وضو گرفم تو این مسجد قصبی نماز خوندم ساختمان مسجد قبلن یک ساختمان نظامی بوده با سقف شیروانی  بعد که دست مسلمان ها افتاده یک ته از سقف را بریده اند جایش گنبد نصب کردن خیلی خیی چشم نواز و زیبا بود
از مسجد آمدم بیرون راه قلعه را درپیش گرفتم مسیر را اشتباه برگزیدم پشت مسجد دخترکی روی پاهای پسری نشسته بود و در اوج آسمان ها لب های  معشوق نو جوانش را می بوسید آن قدر عاشقانه این کار را می کرد که از بهم زدن خلوتشان احساس گناه کردم بی چاره ها تا من را دیدند دست و پایشان را گم کردند لبخندی به نشانه تایید کارشان بر لب آوردم و راه رفته را بازگشتم  به روزگارشان حسرت خوردم  بعد 5 دقیقه به قلعه رسیدم ورودیش 5 لیر بود و من در اینترنت قبلن خوانده بود که بعد از زلزله چیزی ازش باقی نمونده  چون لیر دیگر زیاد نداشتم باید صرفه جویی می کردم پس  نرفتم تو یه دختر کره ای امد جلو گفت چند تا عکس از من می گیری موافقت کردم دوربینش را گرفتم چد تا عکس ازش گرفتم گفت چرا نمی ری تو منم جریان را گفتم اونم رایش عوض  شد و داخل نرفت از  بیرون یه چند تایی عکس گرفتیم و هر کس راهش را کشید و رفت .
اگر یادتون باشه دیروز تو کوش آداسی جمعه بازار بود امروز تو سلجوک شنبه بازار بود و فقط لباس خدایی هم قیمت هایش مناسب بود اما من که بک پکر بودم جایی برای خرید لباس نداشتم  ناچار یه چند دوری گشت  بعد رفتم سمت هتل کوله را برداشتم دلم واقعن برای سلجوک تنگ می شد واقعن واقعن زیبا بود تو راه برگست بارون دیگه داشت نم نم می بارید همه جا بوی خاک بلند شده بود خیلی حال می داد طبق  عادت هرروز یه دونر کباب خریدم و رفتم سمت اتوگار سوار مینیبوس شدم که برم ازمیر فاصله سلجوک تا ازمیر 1 ساعت بود که من هیچی ازش نفهمیدم چون همشو خواب بودم رسیدم ازمیر  به جرات می تونم بگم ترمینال اتوبوسش اندازه ترمینال غرب تهران بود پر اتوبوس و آدم اول از همه رفتم و بلیط استانبول را خریدم ساعت 23:30 با احتساب 8 ساعتی که مسیر به درازا می کشید به موقع به استانبول می رسیدم  سوار یک اتوبوس خطی شدم که برم مرکز شهر و موزه چشمه که متاسفانه خط را اشتباه سوار شدم رفتم قسمت صنعتی شهر که اصلن به نظرم بد نیومد شهری کاملن صنعتی بندرگاهی پرتردد با آدم هایی بسیار بد مثل تمام بندگاه های دیگر دنیا چیزی که خیلی تو جه مو به خودش جلب کرد زغال فروشی ها بودن انبار هایی مانند همین مصالح فروشی های سطح تهران که فقط زغال چوب می فروختند از  سایز کبابی ، آ تقی وشومینه ای و از همه جالب تر کنده های زغال شده از فروشنده پرسیدم این های برای چیشت که متاسفانه هیچ کس انگلیسی بلد نبود جوابم را ندادند از نو سوار اتوبوس شدم به قصد بندر و ساعت معروف ازمیر این بار درست رفتم 2 کیلومتری ساعت بزرگ ازمیر در آمدم در خیابان های ازمیر قدم می زدم که باران هنگامه کرد نه ازین باران های معمولی که شیلنگ آتش نشانی خودم را سریعن به زیر آفتاب گیر یک مغازه رساندم تا خیس نشوم در همین حین سگی هم از ترس بازان آمد زیر همان سر پناه در حالت عادی شاید  چندین پا قرض می گرفتمو در می رفتم اما هردویمان دردی مشترک داشتیم پس بهم اطمینان کردیم و بین مان نگاه هایی از سر سازش رد و بدل شد ساعتی چند زیر آن سرپناه نشستم اما باران سر ایستادن نداشت به ناچار به راه خود ادامه دادم دیگر خیس خیس بودم کفش ورزشیم هم دیگر قوز بالا قوز بود آخر کدم انشیتنی کف کفش من این همه سوراخ کار گذاشته بود هر بار که پایم را روی سنگ فرش های خیابان ی گذاشتم کفشم پر آب می شد به مرور یاد گرفتم که اگر پایم را روی حاشیه سنگ ها بگذار م آب کمتری وارد کفشم می شود .
در هر تقاطع خیابان فروشنده ای صدف می فروخت غالبن مردها می ایستادند صدفی را باز می کردند داخلش آب لیمو می ریختن و می خوردند منم خیلی دلم می خواست امتحان کنم اما صدف حرام بود رسیدم به بازار های شهر طبق معمول یک مغازه در میون بیکینی فروش بودن رفتم سمت کت شلوار فروش ها عجب جنسی بود عالی و ارزان خوشگل خوشگل فقط 150 تومن زنگ زدم ایران که بگیرم مادرم گفت هرچی میلته اما من که جا نداشتم بی خیال شدم دیگر باران داشت کلافم می کرد از این پاساژ می رفتم اون یکی از اون یکی به این یکی کفشم هم داشت پدرم را در می آورد . ناچار به پناه  دوست همیشگیم رفتم رفیقی که تو سرما و گرما تنهام نگذاشته رفتم کافی نت  گرم بود یک قهوه هم سافرش دادم خوردم گرم تر شدم اما کفش هایم کماکان مزاحم بود 2 ساعتی در کافی نت بودم  دیدم اگر همین طوری بنشینم دیگر لیری برایم نمی ماند به ناچار بیرون آمدم که خوشبختانه دفتر پست را دیدم 100 دلاری چنج کرم دیگر دلگرم شدم مشکل پولی نداشتم از شخصی آدرس ساعت بزرگ را پرسیدم نشانم داد پیدایش کردم آنقدر هاهم بزرگ نبود چیز جالب کبوتر های اطراف ساعت بودن که بی توجه به انسان ها ازادانه گشت می زدند حتی اگر در بین شان می پرییدی هم کاری به کارت نداشتند اما باران باعث شده بود در گوشه ای ازمیدان جمع شوند ناگهان یادم آمد وای سردی هوا از خدا غافلم کرده و نماز ظهر نخواندم از دور گلدسته مسجدی را دیدم به سمتش رفتم وضویی ساختم داخل شدم داخلش عین ظهر تابستان گرم بود دنبال هوای گرم را گفتم به رادیاتوری روشن رسیم جوراب های خیسم را در آوردم و روی رادیاتور گذاشتم بویی میداد استشمام کردنی پیشین وپسین را خواندم جوراب ه تقریبن خشک شده بود از در مسجد که بیرون  باران قطع شده بود به کنار اسکله رفتم و از دریای زیبایش لذت بردم یاد انزلی افتادم همیشه وقتی بارونی بود بیشتر دوستش داشتم در کنار بلوار قدم بزنم بلوار ازمیر کاملن شبیه بلوار انزلی بود حس  نوستالژیک عجیبی داشتم البته نبود هم سفر هم واقعن دردناک بود همین قدر که نوشته هایم الان سردرگم است آن زمان خودم هم سردرگم بودم . باز چرخی در بازارها زدم واقعن برای خرید مناسب بود قیمت هایش به جرات 60٪ ایران بود سری به بازار عینک آفابیش هم زدم عینک بولگاری 150 تا 200 پلیس نهایت 150 به جهت انسان بودنم نیاز به جایی داشتم خوب در ترکیه این معضل اصلن وجود نداره از یک نفر پرسیدم بهم نشان داد دقیقن زیر خیابان  دست شویی بهداشتیی بود رفتم که داخل کابین پشت در را خواندم عین ایران شماره ها بود که پشت در نوشته شه بود با خودم گفتم هر جای دنیا برویم آسمان همین رنگ است .از  آنجا که در آمدم ساختمان بزرگی را دیدم که مطمئنن دانشگاه بود تعداد زیادی هم آدم مقابلش جمع شده بودم دسته جوان مشغول سیگار کشیدن بودن رفتم جلو وپرسیم چه خبر است .هر هفت نفر سوادشان را روی هم گذاشتند با تمرکز و صرف 10 دقیقه زمان یک جمله انگلیسی به من گفتند که جشن یادبود داشنگاه است و ورود برا عموم آزاد است من را هم با خودشان داخل بردند سالن مملو از جمعیت بود که مجری پشت تریبون رفت دقایقی به ترکی سخن گفت و از رییس دانشگاه دعوت کرد پشت تربیون بیاید سوت و کف ا بود که به هوا رفت یاد دانشگاه خودمان افتادم که در طول 2 سال اخیر هر بار اسم فرهاد دانشجو آمد بچه ها ایشان را کاملن مورد عنایت قرار می دادند و در مینینگ ها یکی از کانون های اصلیه ناسزا بودند (البته بهتر است بگوییم سزا ) بچه ها واقعن ریاست محتر م دانشگاهشان را دوست داشتند و او هم به راستی  جواب محبت ها را خوب می داد مراسم شروع شد سسله رقص هایی بود که پشت سر هم می آمد هر پرده از نمایش رقصی بود که نشان دهنده زندگی اقوام ترک بود .
پرده اول به زندگی روزمره گذشت پرده دوم به ازدواج پرده سودم به زندگی زنان خانه دار که قسمت جالب رقص برگرفته از نحوه نان پختن زنان بود که به نظرم بدیع بود پرده چهارم جنگ پرده  پنچم را نفهمیدم چی بود ششم سماع بود و هفتم رقص کودکان اما هشتمی چیز دگر بود که دختران جوان با لباس هایی شبیه رقص عربی رقص مدرن ترکی را ارایه داند که برای جوان چشم و گوش بسته ای چون من واقعن جالب بود . خسته گی این سفر8 ساعته به ازمیر که کلن بارون بود با اون مراسم واقعن در شد خیلی خوشمان آمد
مراسم تما شد و راهی خیابان شدم وای نه باز باران دست از سر ما بر نمی داشت از هرکس می پرسیدم چطور به ترمینال بروم نمی توانست جوابم را بدهد خدا خیرش بدهد از یک راننده پرسیدم ایستگاه را نشانم داد اتوبوس ها سر ثانیه حرکت می کردند 40 دقیقه ای هم از آن خیابان تا اتوگار راه بود پس سوار اتوب ساعت 21:30 شدم و به موقع هم به اتوگار رسیدم  در راه در ایستگاهی عده ای جوان به اتوبوس حمله کردند و با زنجیر به شیشه اتوبوس که دخترکی پشتش نشسته بود کوبیدند دخترک بی چاره رنگش پرید باز با خودم گفتم هر جای دنیا که بروی آسمان همین رنگ است. به اتوگار رسیدم طبق عادت اول رفتم تو دستشویی وخودم و جورابام راشستم چون جایی نداشتم که جوراب ها خشک کنم حسابی چلاندمش و داخل یک نایلون فریزر ته کوله چپاندمش مشکل اصلی کفش بود که راه حلی برایش نداشتم بعد از استحمام صحرایی وضو گرفتم رفتم نمازمو خواندم یه 45 دقیقه ای به حرکت اتبوس مانده بود ترمینال کافه خوشگلی داشت رفتم و درخواست یک چای دادم که با آخرین بیسکوییت هایم بخورم استکان کمر باریک را آورد عجی چای تازه دم وخوبی بود برعکس ترمینال های ایران که همشون کیسه ای میدن رفته رفته زمان حرکت اتوبوس رسید به اندازه اتوبوس مسیر قبلی با کلاس نبود اما خوب بود نکته جالب اینجا بود که تو کل این سفر من حتی یک بار هم سوار اتوبوس پر نشده بودم اما این اتوبوس دو طبقه که مربوط به تعاونی مترو بود پر پر پر بود بقلیه من هم پس ارشد یک خانواده بود که کلن از انگلیسی هیچ نمی دانستند خواهر آقاهه صندلیشو داد عقب پای من داشت له می شد حالا بیا به این یارو حالی کن به خواهرت بگو صندلیشو بکشه جلو مگه می فهمید گذشت و گذشت دیدمم همه مسافرا از بوی کفش من شاکین منم اصلن به روی خودم نیاوردم و بدبخت مهامندار اتوبوس یه ربع یه بار اسپری خوشبو کننده می زد این ماجرا ادامه داشت تا من خوابم برد طرف 5 صبح چشمم را باز کردم دیدم رو دریای مرمره هستم اما بس ک هخوابم میومد باز خوابیدم تا رسیدم به استانبول ماشالله استانبول 7 تا هم ترمینال داشت یارو گفت کجا پیاده می شی نه من حرفشو می فهمیدم نه 7 تا چینیه دیگه که با من بودن آخر سر من زنگ زدم به دوستم تو استانبول اون با مهمانداره حرف زد بعد واسه من ترجمه کرد این قسمتش مشکل نبود اونجاش مشکل بود که چینیه از من انگلیسی می پرسید من واسه مرتضی فارسی می گفتم اون به ترکی از یارو می پرسید یارو به ترکی جواب می داد مرتضی به فارسی تو تلفن ترجمه می کرد من به انگلیسی به  اون چینیها که زبانشون ضعیف بود می گفتم همه اتوبوس از خنده مرده بودن سر صبحی وما رسیدیم ترمینال .....
ادامه دارد ......  

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

مرگ

دیروز عزراییل را دیدم
با همان کیف پستچی مآبش
پر از قبض روح
که به سراغ مشترکین می‌رفت
مصرف عمر من بالا رفته است
خیلی زود نوبت من می‌شود … خیلی زود …

سفرهاي نيمه تمام من

داشتم فکر نی کردم که من 3 تا از سفرام بوده که راهمو از دوستان جدا کردم و تنها شدم . این هم نمی دونم از اخلاق گند من بوده یا دوستان . این سفرها عبارتند از :
1- سفر کاری بود . در واقع ماموریتی بود . قرار بود یکی از واحد های بانکیمون که دچار مشکل شده بودن من و یه بنده خدا دیگه بریم مشکلشونو حل کنیم . مدت ماموریت یه هفته بود . من خیلی اسرار داشتم همه جا رو ببینیم . روز اول کارمون که تو اهواز تموم شد بهش گیر دادم و رفتیم چغازنبیل و شوش . خوشش نیومد . یه چیزی هم بهم گفت که به من برخورد . گفت مثل چغازنبیل تو دهات ما پره . فرداش هم کاشف به عمل اومد که مخ یه همکار خانوم رو زده و خلاصه کل مدت بعد از کار رو با اون بود . نامرد جوری مخ زده بود که شبا هم نمی یومد . منم که اصلا روحیاتم بهش نمی خورد از همون روزدوم راهمو ازش جدا کردم و فقط تو فرودگاه موقع برگشت دیدمش . اونم یه سلام نصفه نیمه و همین . ( بعد از بازگشت ولی روابطو به حالت معمول درآوردم).
2- سفر تفریحی شمال بود . 14و 15 خرداد چند سال پیش بود که به یه تعطیلی مذهبی و جمعه خورده بود و من و 4 تا از همکارا رفتیم شمال ، گرگان . روز اول گذشت . دیدم اخلاقم به سه تاشون نمی خوره . بازم بهم اساسی برخورد وقتی رفتیم گنبد کاووس و برج آجریشو دیدیم و هرکدومشون هزار جور اراجیف گفتن و خندیدن . اصلا درک نمی کردن این برج واسه کی هستش و چه شرایط خاصی داره . متاسفانه بیشتر اینا هم دنبال جنس اناث بودن . چون دو تا ماشین بودیم من روز دوم گیر دادم می خوام برم مشهد ( نه اینکه خیلی هم مذهبی ام ). اول همشون تعجب و مقاومت کردن . ولی چون اصرار می کردم دیگه چیزی نگفتن و من و یه بنده خدا دیگه که با من هماهنگ بود راهی مشهد شدیم و از اونجا هم برگشتیم تهران .
3- سفر ترکیه رو که نگو . فکر کنم این یکی رو بدونید . خوردیم به پست یه بنده خدا به اسم آیین که از حداقل شروط همراهیش ، پیاده روی روزانه 18 کیلومتر بود . و مثل فرقه " فرانسیسکن ها " از خود آزاری لذت می برد . تازه از دیگر آزاری هم بدش نمی یومد . خلاصه از استانبول رفتیم قونیه ، از قونیه ، کاپادوکیه ، از کاپادوکیه رفتیم سیده و از سیده هم من اومدم آنکارا و بعدشم تهران . ولی اون پس از اقامت و گذر از چند شهر رفتش استانبول و بعدشم تهران .
می بینید که بنده چه اخلاق ماهی دارم .

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

اندر مسیر استادی

 چشمتان روز بد نبینه این هفته از دامغان که بر می گشتم نمی دونم چرا جنسیت من را اشتباه تخمین زده بودن فرستادنم تو یه کوپه که جز من 5 تا دختر بودن  و از بد روزگار 3 تاشون دانشجو های خودم بودن خلاصه بعد یه چند مدتی گفتم پاشم برم یه کوپه خالی پیدا کنم گشتم و گشتم یه کوپه پیدا کردم که 6 تا پسر توش بود که 5 تاشون از دانشجو هام بودن بعد احوال پرسی سر پایی دوتاشون گفتن استاد ما سمنان پیاده می شیم شما بفرمایید منم گفتم ای خدا خیرتون بده انجا که من هستم همه دخترن یه یک ساعتی تو کوپه بودم و قطار رسید به سمنان و اون دوستانمان پیاده شدن منم به 3 تا شاگرد باقی موندم گفتم من میرم وسایلمو میارم بر می گردم هیچی تا من برم وسایلو بیارم تلفنم زنگ خورد یکی از دوستان قدیمیم بود و یه یک ربعی حرف زدیم رفتم کوپه دخترا و و سایل را برداشتم و برگشتم به کوپه که رسیدم دیدم ای دل غافل پسرای گرامی نه تنها چراغ را خاموش کردن در را هم از پشت قفل کردن تازه دارن صدای گیلاس هم در می آورند
دست از پا دراز تر بر گشتم پیش دخترا و تا ساعت یک بامداد به ورور ورور ورور صحبت هاشون گوش دادم و مخم تیلیت شد

جان من شما بودین این پسراررو نمی داختین ؟؟؟؟ 

بازگشت شبانه

چند وقتی بود که شب ها کانکت نمی شدم . تو سیم های ارتباطی مشکل حادث شده بود . حالا الحمدلله برطرف شد . همین الان که راه افتاد فال حافظ گرفتم . خواجه دلش روشنه . فکر نکنین کارای خونم ردیف شده . ولی تا یه حدودی داره پیش می ره . ایشاللا که خیره . خواجه شیراز هم دلش روشنه . از حافظ یه عذرخواهی هم باید بکنم . چند وقت پیش روزش بود . سرم شلوغ بود نتونستم پست بذارم . البته با اون همه بد بختی دوشنبه و سه شنبه همایش موسیقی شعر حافظ تو شهر کتاب مرکزی بود که هر کاری کردم دلم نیومد از دستش بدم . خوب شد رفتم . اساتید بزرگی اومده بودن . دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن ، دکتر حسن بلخاری ، دکتر میرجلال الدین کزازی و همچنین جناب شهرام ناظری اومده بودن . کلی مشعوف شدیم و بهره ها بردیم .و اما فال حافظ :
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما...

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

ای زندگی ! زخمی دگر بزن که نیفتاده ام هنوز!

اوضام خیلی خراب شده ، یارو فروشنده ی خونه تو زرد از آب در اومده ، خوردم به وکیل و وکیل کشی و دادگاه . 110 میلیونم رو هواست . خلاصه ایشاللا بد نبینین که بد جوری بدم .چند روزیه تو باقالیهام . من شاعر مسلک و چه به دادگاه و دادگاه کشی . اصلا همون موقع هم که دنبال خونه بودم حالم از خودم بهم می خورد چه برسه به حالا . ترانه زیر رو خوب قبلا خیلی شنیده بودم . چند روز پیش اتفاقی دانلود کردمش . اصلا نمی دونستم چی هست . گوش کردم یاد خودم افتادم . دیدم یه جورای زیادی این شعر که خانوم ه ا ی د ه خونده ، رو انگاری واسه ما گفتن .کاش تو این دنیای خراب شده آدما اینقدر بد نبودن . یه ذره هوای همو داشتن . کاش آدما هیچ کدوم کلاهبردار و دزد و معتاد نبودن . کاش... برقرار باشید .
خدایا ! خدایا ! خدایا توی دنیای بزرگت پوسیدیم که
میخواستیم مثل این روزو نبینیم ، که دیدیم که
ناز اون ،بلای اون ،حسرت دل ، عذاب عالم
هر چی باید همه تک تک بکشن ، ما کشیدیم که
زندگی میگن برای زنده هاست ، اما خدایا
بس که ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که
وای بر ما ، وای بر ما ، خبر از لحظه پرواز نداشتیم
تا میخواستیم لب معشوقو ببوسیم ، پریدیم که
چشمی به هم زدیم و دنیا گذشت ، دنبال هم امروز و فردا گذشت
دل میگه باز فردا رو از نو بساز ، ای دل غافل دیگه از ما گذشت

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

اولين نامه دريافتي استاد

به نام خدا
با سلام خدمت شما استاد گرامی و خوشرو
خوبین چه خبر ؟
استاد من دوران کاردانی خیلی دوس داشتم دانشجویی فعالی باشم و کارای پژوهشی و . . . انجام بدم و نرم افزار های کاربردی و خوبی که واقعا الان نیاز جامعس رو یاد بگیرم ولی متاسفانه شرایط طوری بود که نمیشدو راستیتش  منم زیاد دنبالشو نگرفتم ولی اون هفته با صحبتای امید بخش شما واقعا نیرو گرفتم و به استادی که دوش داشتم رسیدم ازتون میخام چون اول راهیم کمک کنید که بتونیم انشاا... برای خومونو جامعه مفید باشیم 
استاد لطف میکنید مارو راهنمایی کنید برای ارائه مقاله و چاپ اون تو مجلات یا... باید از کجا شروع کنم واقعا علاقه شدیدی به این کارا دارم
دوس ندارم دوره کارشناسیم مثل دوره کاردانیم (2سااااااااااااااال) تلف بشه!!!!!!!!
دیگه سرتونو درد نمیارم ایشالا فردا میبینمتون
موفق باشید
یا حق

اينجا ايران است


امروز تو شركت به من تذكر دادند زياد مي خندي


۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

من نیازم تو رو هر روز دیدنه (یا یه چیزی تو مایه ها همه چی آرومه )

Winter snow is falling down
Children laughing all around
Lights are turning on
Like a fairy tale come true
Sitting by the fire we made
You’re the answer when I prayed
I would find someone
And baby I found you

All I want is to hold you forever
All I need is you more every day
You saved my heart
From being broken apart
You gave your love away
And I’m thankful every day
For the gift

Watching as you softly sleep
What I’d give if I could keep
Just this moment
If only time stood still
But the colors fade away
And the years will make us grey
But baby in my eyes
You’ll still be beautiful

All I want is to hold you forever
All I need is you more every day
You saved my heart
From being broken apart
You gave your love away
I can’t find the words to say
That I’m thankful everyday
For the gift


از اینجا دانلود کنید

غیبت

الان ساعت 12:25 هستش . تو اتاق ما که به زور 5 نفر می شیم ، بحثی راجع به یکی از بزرگان اداره شکل گرفت . اون موقع به ساعت نیگاه کردم و دیدم ساعت نزدیک 11 هستش . مخم داشت سوت می کشید از این همه چرت و پرت که پشت سر اون بنده خدا می گفتن . حالا من می گم بنده خدا فکر نکنین امامزادست . اینقدر گند کاری داره که خود من هم از دستش شکارم . خلاصه من از همون ساعت 11 سرم رو گرم کردم به کامپیوتر و کار . آقا الان یه لحظه توجه کردم دیدم هنوز دارن راجع به اون مادر مرده صحبت می کنن .بابا! شما پدرشو در آوردین . نابودش کردین . چیزی ازش نموند . بس کنید دیگر...

پختگی در آستانه سی سالگی

من معمولا پشت فرمون کلی چیز می یاد تو خاطرم که متاسفانه بعدا از یادم می ره . یه دونه از اونا الان یادم اومد گفتم تا یادم نرفته مرقومش کنم . و از جمله کشفیات بنده :
انسان مرز پختگیش تو سی سالگیه و تو این سن می فهمه که دنیا دست کیه . اما.... اگه زودتر ازدواج کنه که هیچ به این مرحله نمی رسه . ازدواج انسان را عقب نیگه می داره از لحاظ تعقل و تفکر . شاید دیده باشین پیرمردها یه چیزایی از نظامات هستی تو پیری می فهمن . فکر نکنین فهمشون بالا رفته . بلکه بیشتر به این خاطر هستش که یا زنشون مرده یا بچه ها گذاشتن و رفتن و یه ذره بنده خدا سرش خلوت شده . اما اگه بعدش ازدواج کنه خوب زیاد فکر نمی کنه و اینقدر مشکلات زن و بچه و زندگی بهش فشار می یاره که از همه چیز دور می شه چه رسد به تعقل و تفکر . فرق این با گروه اول اینه که تو سی سالگی می فهمه اما اولیه اصلا نمی فهمه . اما اگه ازدواج نکنه چون اوستا کریم زیاد با این جریان موافق نیست یه جور حال گیری می کنه . می گی چه جوری ؟ اینجوری که طرف کم کم می زنه تو باقالی ها . نمونش هم چند تا از همکارای خانوم و آقای بنده که چون تجرد انتخاب کردند و سی و اندی و بعضا چهل و اندی سن دارند ، یه مرگیشون میشه . یا تیک پیدا کردند یا به هر جنبنده ی مونث و مذکری گیر می دند یا هم که ببخشید پاچه می گیرن . حالا اینا رو گفتم که بگم بنده هم چون یه سه چهار سال دیگه می شم سی ساله از الان باید راهمو انتخاب کنم . البته که حقیر همه چی رو به سرنوشت سپردم . ولی دارم یه تلاشهایی رو می کنم تا حداقل پاچه گیر نشم . تا یار کرا خواهد و میلش به که باشد ....

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

ترس یا عقلانیت ، مساله این است .

بهرام ، نویسنده وبلاگ " یه آسمون که چشم برام نیست " چند روز پیش بهم گفت : دیگه نمی خوام بنویسم . دلیلشو ازش جویا شدم . گفتش : تلویزیون یه بابک نامی رو نشون داده که اگرچه با اسم مستعار تو وبلاگش می نوشته ، اما گرفتنش و الان هم حسابش با کراما الکاتبینه . بهش گفتم : بابا !اون لابد خیلی خفن می نوشته . تو حالا مگه چی می نویسی ؟ دراومد گفت : به ریسکش نمی ارزه . نمی خوام تو دردسر بیفتم . حالا هم چند روزه که دیگه نمی نویسه . دلم براش تنگ می شه . ایندفه که دیدمش می خوام بهش بگم یه وبلاگ جدید ایجاد کنه و سیاسی هم اصلا ننویسه تا خیالش راحت راحت باشه .

احساس پیری

در بهار زندگی احساس پیری می کنم
با همه آزادگی فکر اسیری می کنم
بس که بد دیدم ز یاران به ظاهر خوب خود
بعد از این بر کودک دل سختگیری می کنم
در به رویم بسته ام از این و از آن خسته ام
من به جمع آشیان پاشیدگان پیوسته ام
ای خدای آسمان بهتر تو می دانی که من
بارها در راه او تا پای جان بنشسته ام

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

مرا بی تو سببی نیست
به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل؟
ستاره باران جواب کدام سلامی به افتاب
از دریچه تاریک
کلام از نگاه تو شکل میبندد
خوشا نظر بازیا که تو اغاز میکنی 


 شاملو

زرتشت

از آن به دیر مغانم عزیز می دارند
که آتشی که نمی رد همیشه در دل ماست

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

هفته اول استادی دانشگاه

از عجایب تدریس این هفته  این نکته بود که من از دامغان تا تهران را با 1400 تومان آمدم از راه آهن تا انقلاب را 1500 دادم
خدا آخر عاقبتمون را بخیر کنه

مهرگان

هر سال ولنتاین که میاد و میره ما سرمون بی کلاه می مونه به خودمون امیدواری میدیم بابا تو ا یرانی هستی سپندارمذگان را عشقه اونم میاد میره باز هم هیچی دلمون خوش بود مهرگان یه اتفاقی خواه افتاد که اون هم .... اما من امیدم را به نوروز از دست نمی دم ممکن کسی بهم جعبه ای با روبان قرمز نده اما لااقل با پول عیداش میشه یه گوشی عوض کرد
در هر حال مهرگانتون مبارک

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

خزعبلات عشق

و بدان که عشق وادی عجیبی است . تا در آن وارد نگشته ای بر اسب مراد یکه تازی و تندرو . لیکن چون آن بر تو حادث شود نه دیگر تند می روی و نه تک . بلکه کند میروی و جمع. چون اسبت بیچاره توانی دارد و دونفر باری سنگین برآن تحمیل می کنند . (خصوصا با دخترکان کم رژیم امروزین) اما این سواری کجا و آن یکه تازی کجا و صد البته که درکل فاجعه است...
از فرمایشات جناب انوش

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

" ان المؤمن أشد من زبر الحديد، ان الحديد اذا أدخل النار تغير، و ان المؤمن لو قتل ثم نشر ثم قتل لم يتغير قلبه."
 آری مومن از آهن سخت تر است، آهن در آتش نرم شود و مومن اگر کشته شود و باز زنده شود و باز کشته شود، هرگز تغییری در قلبش پدید نیاید "

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

مردمانی راستگو


چند روزی می شه که تو شرکت مسئولیت  بررسی رزومه های  ارسالی  جهت همکاری را بر عهده گرفتم کار جالبی است جالبی اش نه به دلیل ماهیتش که به دلیل محتوی درون رزومه ها از رزومه هاییکه به صورت انشا عامیانه نوشته شده تا رزومه های 18 صفحه ای که توانایی دبل کلیک کردن را هم جزو سوابق دانشی و کاری خود احتساب می کنند
جالب تر انجاست که عده ای در رزومه های خود بعد از نوشتن مواردی مشکوک که با هیچ عقل و خردی جور در نمی ایند امضا می کنند که اینجانب فلانی کلیه محتویات فوق را با صحت و سلامت روان نوشته ام
از این دسته هم بگذریم می رسیم به عده ای که در خالی بندی جانب انصاف را هم رعایت نمی کنند و دیگران را موجودی با گوش های مخملی و دمبی دراز تصورمی نمایند .در نظر بگیرید رزومه شخصی را که متولد 1366 است و سابقه 11 ساله کار با نرم افزار های تحت وب دارد و 9 سال است با VB.netکار می کند اصلن از سن سال این شخص بگذریم 9 سال از قدمت دات نت می گذرد که ایشان 9 سال سابقه کار در این زمینه دارند با این حساب ایشان قطعن از بانیان این قضیه بوده اند.
از همه این ها بگذریم چرا اصلن ما ایرانی ها این راه را برگزیدیم در هر لحظه از زندگی باید دروغ بگوییم فرقی هم نمی کند مبحث چه باشد از دروغ دریغ نداریم دروغ هایمان هم همیشه دو جنبه را در خود دارند بزرگ نمایی خود خرده نمایی دیگران جالبی این ماجرا در این است که  نیمی از افرادی که با آن ها هم صحبت می شویم متوجه دروغ های ما می شوند اما به جهت این که خودشان هم ازین قاعده مستثنی نیستند به رویمان نمی آورند
راستی چرا ما چنین شیوه ای را برای زندگی انتخاب کردیم
  

ایست بازرسی

دقایقی از ساعت 11 شب گذشته است و من تنها در ماشین و در صف اتومبیلهای خط شده . در میان اتوبان پرتردد برادران صلاح دیده اند ایست بازرسی بگذارند . به یاد می آورم که اگر صحنه های اکشن سلسله کبری 11 واقعیت داشت ، دست کم می بایست شاهد در هوا چرخیدن 10-15 ماشین می بودیم . صدای استاد را کم می کنم . در این وانفسای روزگار صدای استاد هم موضوعی است برای استنتاق بیشتر . نزدیک برادر بازرسی کننده می شوم . چون قاتلان به من می نگرد . از من رد می شود . چهره ام بچه مثبت است . اذن حرکت می دهد . خدا را شکر که پنجره ای وجود ندارد که از آن به درون انسانها نگریست و خدا را شکر که این برادر از باطنم بی خبر است ؛ والا شاید دستور می داد به مسلخم برند . در همین حین صدایی از آن سوی اتوبان به گوش می رسد . موتور سواری است و نگاهی خاص به برادران دارد . چرا که از نزدیکانشان سخن می گوید . پس از عنایتی درخور به آنها و خاصه به اقوام اناثشان گاز موتور را می گیرد و می گریزد . در دل مرحبا می گویم و در خموشی : داد ز بیداد کشم...

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

دوباره ناز می کند

نگاه کن نگاه کن ، دوباره ناز می کند
نگر به چشم مست او ، سخن به راز می کند
گهی فتاده گه دوان گهی فتان و گه به پا
که پلک می زند و یا دو چشم باز می کند

چشمان تو

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید

وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید

من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود

آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر

چیزی در آن سوی یقین شاید کمی هم کیش تر

آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود

دیگر فقط تصویر من در مردمک های تو بود

افشین ید اللهی

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

بالا یا پایین؟

یه دوستی چند وقت پیش که وبلاگ جدید رو راه اندازی نموده بودیم بهم گفت : فلانی رفتی بالا . پرسیدم : یعنی چی ؟ گفت : آخه تو وب جدیدتون در قسمت دست اندرکاران اول اسم تو هستش بعد آیین . راست می گفت. توجه نکرده بودم . منم خودزنی کردم . بهش گفتم :
من از روییدن خار سر دیوار دانستم
که ناکس کس نمی گردد به این بالا نشینی ها
با هم خندیدیم . امروز دوباره رفیقمونو دیدم . پرسید : فلانی چی شد رفتی پایین ؟ جالب بود که من بازم توجه نکرده بودم . اینبار آیین زنی کردم . بهش گفتم :
دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد گرچه او بالاتر است
ایضا خنده ها رفت ...

آزادی ! پر....

این خیابونهای مشهد هم عالمی داره واسه خودش . تو مشهد از رو نقشه داشتم خیابونا را گز می کردم . دیدم چرا خیابون آزادی تو نقشه هست ، ولی پیداش نیست . رفتم یه کیوسک گردشگری گیرآوردم و ازاونجا پرسیدم . پسر جوونی تو کیوسک بود . گفت : جناب ! یه چند وقتی هستش که خیابون آزادی رو اسمشو تغییر دادن به آیت ا... بهجت . با خودم گفتم : خدا رو شکر . این مملکت همه چیش سر جاش بود به جز همین یه مورد که آقایون بحمدالله اصلاحش کردن .