۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه

وبلاگی جدید

با عنایت به اینکه هر سلامی ، به یک خداحافظی ختم می شود و ایضاً نظر به مشغله آیین ، به زودی بنده " انوشیروان بهدین " با وبلاگی جدید در خدمت دوستان خواهم بود ।
موید و منصور باشید

۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

بیش از این...

این روزها همش دلهره دارم و نگرانم . به این فکر می کنم که بیش از این چه بلایی قرار است بر سرمان بیاورند . باید ماند و دید.

۱۳۸۹ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

ناگهان زنگ می زند تلفن...

ناگهان زنگ می زند تلفن، ناگهان وقت رفتنت باشد...
مرد هم گریه می کند وقتی سر ِ من روی دامنت باشد
بکشی دست روی تنهاییش، بکشد دست از تو و دنیات
واقعا عاشق خودش باشی، واقعا عاشق تنت باشد
روبرویت گلوله و باتوم، پشت سر خنجر رفیقانت
توی دنیای دوست داشتنی!! بهترین دوست دشمنت باشد
دل به آبی آسمان بدهی، به همه عشق را نشان بدهی
بعد، در راه دوست جان بدهی... دوستت عاشق زنت باشد!
چمدانی نشسته بر دوشت، زخم هایی به قلب مغلوبت
پرتگاهی به نام آزادی مقصد ِ راه آهنت باشد
عشق، مکثی ست قبل بیداری... انتخابی میان جبر و جبر
جام سم توی دست لرزانت، تیغ هم روی گردنت باشد

آقا یوسف


دیروز رفتم جشنواره فیلم و دیدین فیلم "آقا یوسف" . خیلی چیزایی که شاید نسل جدید تو ذهنشون باشه و به عنوان دغدغه باهاش کلنجار می رن ، تو فیلم بیان شده . همچنین پدری که بازنشسته شده و پنهانی تو خونه ی دیگران کار می کنه . دختری که می خواد با کسی ازدواج کنه که از قضا پدرش تو همون خونه یواشکی کار می کنه . پیرمردها و پیر زن هایی که یا رها شدند یا در این ترس به سر می برند که اگه روزی از دست و پا افتادن کی می خواد ازشون نگهداری کنه . پدر و دختری که حرف همو نمی فهمن . دو دوستی که هر کدوم به نحوی با خانوادشون مشکل دارن . زنی که شوهرش رفته خارج از کشور و اونو با یه بچه رهاش کرده و ... فیلم خوب و جالبی بود . خصوصاً بازی مهدی هاشمی که مثل همیشه محشر بود .

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

یکی از شاگردام مشروط شده می گفت:
7 نمره نیاز دارم تا مشروط نشم استاد ترو خدا کمکم کنید دستم به دامنتون استاد من بابا ندارم استاد دستم به دامنتون
وقتی حرفش تموم ازش پرسیدم  7+15 می دونی چند میشه؟

تصمیم کبری

امروز رئیسم از ادارمون رفت 
رئیس رئیسم من را برد تو اتاقش و فقط یک نکته گفت :
"گفت تو کدوم اتاق می خواهی بشینی ؟ انتخابش با خودته "

ترجیح می دم رئیس نباشم و شب راحت بخوابم تا رئیس باشم و هر شب 11 برگردردم 

۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

مرا جای خودم بگذار...

مرا جای خودم بگذار ، خودت را جای گهواره
و آغوشی تسلی بخش ، کنارم باش همواره

جلسات دوستانه بسیج با منحرفان فتنه 88

رئيس سازمان بسيج مستضعفين گفت: بسياري از منحرفان با بيان منطقي مسائل از سوي بسيجيان به راه انقلاب كشيده شدند.
به گزارش خبرگزاري فارس از مشهد، محمد‌رضا نقدي در نشست سراسري مسئولان بسيج دانشجويي دانشگاه‌هاي سراسر كشور اظهار داشت: با اين حال اين كار هزينه بالايي دارد كه توسط سازمان بسيج پرداخت مي‌شود.
نقدي افزود: در همين راستا با بيش از 4 هزار نفر از افراد به انحراف كشيده شده در جريان بعد از انتخابات سال گذشته و فتنه توسط بسيج، جلسات دوستانه‌اي گذاشته شد.
وي ابراز داشت: بسيجيان با ارشاد اين افراد به صورت بسيار منطقي در زمينه وقايع روز و اتفاقات اخير و همچنين واقعيت مسئله با آنها جلساتي داشتند.

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

بوی معشوق

تصویر اول ، کلاس عرفان و حکمت اسلامی ، هفته سوم جلسات کلاس
پسر تنها به جلسات کلاس می یاد . نه حرفی نه حدیثی . نه گرم گرفتن با کسی . پس از چند جلسه از کلاس متوجه شده که یه دخترخانوم که صدای استاد رو ضبط می کنه ، بی هیچ چشم داشتی برای بچه های کلاس صدای استاد رو روی سی دی می زنه . اصلاً خودش به بقیه بلند می گه تا کسی از قلم نیفته . پسر از دختر خوشش می یاد . جلسه هفته بعد رو نمی تونه بیاد؛ ولی تصمیم می گیره که دو جلسه بعد از خانوم بخواد که سی دی موصوف رو براش بیاره .
تصویر دوم ، کلاس عرفان و حکمت اسلامی ، هفته پنجم جلسات کلاس
پسر ردیف جلو نشسته . از پشت صدای خانومی رو می شنوه که داره راجع به سی دی که رایت کرده توضیح می ده . پسر بر می گرده و شروع می کنه به صحبت با اون خانوم که آیا جلسات استاد رو می تونه رو سی دی براش بزنه . در حین صحبت متوجه می شه که این ، اون خانوم نیست. خودش رو از تک و تا نمیندازه و صحبت رو ادامه می ده و قرار میشه سی دی هفته بعد به دستش برسه. در زمان کلاس پسر همش به اطراف نیگاه می کنه . ولی دختر خانوم اولیه رو پیدا نمی کنه .
تصویر آخر ، کلاس عرفان و حکمت اسلامی ، جلسه ششم جلسات کلاس
پسر از در کلاس وارد می شه . خانوم دومیه اون رو می شناسه و به طرفش می یاد و می گه : شما خواسته بودین سی دی رو و پسر تایید می کنه . دختر سی دی رو می ده . پسر یه تعارف خشک و خالی جهت پرداخت پول سی دی می کنه و دختر هم می گه قابلی نداره . کلاس شروع می شه . باز هم از خانوم اولی خبری نیست . کلاس که تموم می شه پسر از کلاس می یاد بیرون . سی دی رو بو می کنه . زمزمه می کنه : این بوی معشوق نیست . اصلاً بویی نمی ده . پسر سی دی رو تو سطل زباله می ندازه و میره.
انوشیروان بهدین

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

یک امتحان ساده

از آنجایی که در ایران آزادی بیان در حد بنز موجود می باشد. این آزمایش را انجام دهید .

1- وارد گوگل شوید
2- کلمه NEWSرا جستجو کنید
3- بر روی همه موارد کلیک نمایید
4- نتیجه گیری آنقدر اطلاعات در کشور ما شفاف است که همه سایت های خبری یک چیز می نویسند

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

دیدی ای مه

دیدی ای مه که ناگه رمیدی و رفتی

پیوند الفت بریدی و رفتی

هرچه خواری به یاری کشیدم و دیدم

دامن ز دستم کشیدی و رفتی

بس ناله‌ها کردم به امیدی که رحم آری

به فریاد من ای گل

فریاد از دل تو کز جفا ، فریادمو نشنیدی و رفتی

جانا گرچه بردی از یادم

جان در کوی عاشقی دادم

ز پا فکندی، به سر دویدم، گوهر فشاندم

بر اشک من خندیدی و رفتی

ساقی بده آن می را

مطرب بزن آن نی را

که پای لاله، پیاله خوش باشد

دل اسیران به ناله خوش باشد

علاج محنت به جز می نیست

به غیر نالیدن نی نیست

مرحوم رهی معیری

۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

بعد از پیتزای تاسوعا و بختیاری عاشورا چشممون به سبزی پلو با ماهی 28 صفر هم روشن شد

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

دوراهی

من آخرش نفهمیدم 
چرا وقتی  با یه دوست داری تو خیابون راه میری و به یه دوراهی میرسی بی هیچ مشکلی از هم جدا میشین و هرکی به راه خودش می ره
اما تو زندگی وقتی با یه دوست به یه دوراهی می رسی و راه هاتو از اون جدا می کنی همه بهت می گن :
نامرد
بی عاطفه
بد بخت
بی احساس

۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

ایضاً جشن سده


سال 83 یا 84 بود . جمعه صبح همراه اسی زدیم به کوه . هوا بدک نبود . پوریا و مجید و مصطفی کار داشتن نتونستن بیان . ما مونده بودیم دو تایی و بی چاره ، جهت تنوعی دوباره زدیم رفتیم درکه . نزدیکای ساعت 1 بعد از ظهر بود که از کوه اومدیم پایین و راهی خونه شدیم . اون زمان ماشینم رو بابت خونه فروخته بودم و بی ماشینی حال می کردیم . موقع برگشت یهو به اسی گفتم : دیروز تو برد دانشگاه زده بودن که انجمن اسلامی امروز از جلو در دفتر پایین دانشگاه علامه پایین تر از پارک ساعی ، می خوان بچه ها رو ببرن واسه جشن سده . اسی یه نیگاه به من انداخت و با تعجب پرسید : نمی خوای که ما هم بریم . گفتم حالشو داشته باشی چرا نه . اسی از همون اولا می دونست کشته مرده ی آیین ها و جشن های زرتشتی هستم . زیاد اسرار نکرد منصرفم کنه . گفت : حالا بریم ببینیم چه خبره . رسدیم جلو ساختمون دانشگاه نزدیکای ساعت 2 بود . زنگ زدیم . دیدیم نه بابا خبری نیست . بعد یهو یه بنده خدایی سر و کلش پیدا شد . جریان رو بهش گفتیم و اون هم تایید کرد که می خوان از اینجا برن جشن سده . گفت ساعت 3 و نیم باید بیاین . مسئولش هم اون موقع میاد . اگه جا باشه بیاین . آقا بارقه های امید تو دلمون جوونه زد . با لحنی ملتمس گونه به اسی گفتم چی کار کنیم و اون بیچاره هم گفت : کشتی ما رو . باشه وایسیم ببینیم چه خبری می شه . گفتم می خوای یه چیزی بزنیم به بدن و خلاصه رفتیم تو پارک ساعی و یه استراحتی و یه مختصر چیزی و ساعت شد 3 و نیم . رفتیم جلو دانشگاه دیدیم جمعشون جمعه . با مسئولش صحبت کردیم . بنده خدا کلی به در و تخته زد و ردیف شد بریم . رفتیم ته اتوبوس دیدیم تازه یه 3 ، 4 تا دیگه هم جا هست . یه استاد هم همراه اتوبوس بود . بیشتر بچه های جهانگردی به نظر می اومدن . راه افتادیم رفتیم سمت جاده آزادگان . تو راه هم ای برو بچ باحال همراه یه تکونی با اجازه استاد بزرگوار دادن . رسیدیم به جایی که بهش می گفتن باغ ورجاوند . جلو در معرفی نامه دانشگاه رو نشون دادیم و رفتیم تو . یه عده هم ازدحام کرده بودن . ولی راهشون نمی دادن . خلاصه رفتیم تو و با نقل و آجیل یه خانوم که جلو در بود پذیرایی شدیم و رفتیم تو . یه چادر تهیه کرده بودن که مراسم تو اونجا برگزار می شد . شلوغ بود و جا نبود ما بشینیم . پس وایساده مراسمو نیگاه کردیم . مراسم با خوندن گاثاها و اوستا خوانی و نیایش های آتش ادامه پیدا کرد . احمد پورنجاتی هم از طرف مسئولین حاضر بود یه حرفایی در تمجید حضرت زرتشت زد . همچنین در انتها هم یه چند نفر به اجرای موسیقی شاد پرداختند . بعدش مهمانها رو دعوت کردن به مکان روبازی که وسطش یه پشته ی بزرگ از هیزم جمع کرده بودن . گویا اون روز شهادت یکی از چندین بزرگوار بود و ارشاد اجازه ی پایکوبی رو نداده بود . به همین جهت چندین دختر دف به دست از دور به سمت پشته هیزم اومدن و شروع کردن به خوندن ادعیه هایی و پس از اون با مراسم خاصی آتش روشن شد . یه پشته ی بزرگ از آتش که تا آسمون می رفت . من و اسی واقعا کیفور شده بودیم . در حین آتش سوزی هم جوونهایی زرتشتی انواع و اقسام ترقه ها رو می زدن و جالب این بود که با وجود صدای بعضا گوش خراش این ترقه ها احدی متعرض اونها نمی شد . وقتی آتش روشن بود چند تا دختر زرتشتی هم بدون توجه به مجوز و این جور بازیها شروع کردن کنار آتش پایکوبی کردن که با استقبال حضار روبرو شدن . هوا کم کم تاریک شده بود. همین موقع ها بود که من با یه مرد زرتشتی گرم سخن شدم و صحبت می کردیم از اینکه از کجا اومدیم و مراسم برامون چقدر جالبه . یه بنده خدای همراه ما که نزدیک من بود هم سعی داشت مخ یه دختر رو بزنه که کم کم که صحبت هام با اون بنده خدا گرم شد متوجه شدم دختر مزبور ، دختر همین بنده خداست . من هم ندا دادم به اون رفیقمون که بابا بیخیال شو . اون هم خودشو جمع و جور کرد . خلاصه مراسم تموم شد و بچه های دانشگاه هم جمع شدن که برگردیم بریم . در این هنگام گویی جنازه ما به سمت خونه می رفت؛ راه برگشت رو پیش گرفتیم. در حالی که هم من و هم اسی با خاطره ای فراموش نشدنی از جشنی زیبا راهی خونه می شدیم .

۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

جشن سده فرخنده باد

جشن سَده، یکی از جشن‌های همگانی ایران کهن، در آغاز شامگاه دهم بهمن‌ماه برابر با آبان روز از بهمن ماه با افروختن هیزمی که مردمان، از پگاه بر بام خانه خود یا بر بلندی کوهستان گرد آورده‌اند، آغاز می‌شود.
بعضی دانشمندان نام سده را گرفته شده از صد مي دانند. ابوريحان بيروني مي نويسد: « سده گويند يعني صد و آن يادگار اردشير بابكان است و در علت و سبب اين جشن گفته اند كه هرگاه روزها و شب ها را جداگانه بشمارند، ميان آن و آخر سال عدد صد بدست مي آيد و برخي گويند علت اين است كه در اين روز زادگان کیومرث - پدر نخستين - درست صدتن شدند .
یکی دیگر از دلایل گرامیداشت این شب این است که ایرانیان دو ماه میانی زمستان یعنی دی و بهمن را بسیار سخت و زمان قوی شدن اهریمن می دانستند و برای پیایان یافتن این دوماه مراسم خاص و دعاهای خاصی انجام می دادند.از شب یلدا که چله بزرگ نامیده می شد و در آن مهر برای مبارزه با اهریمن دوباره زاده شده بود تا شب دهم بهمن ماه که جشن سده و چله کوچک نامیده می شد برابر 40 روز است.
از اسطوره هاي جشن سده تنها يكي به پيدايش آتش اشاره دارد. فردوسي مي گويد: «هوشنگ پادشاه پيشدادي، كه شيوه كشت و كار، كندن كاريز، كاشتن درخت … را به او نسبت مي دهند، روزي در دامنه كوه ماري ديد و سنگ برگرفت و به سوي مار انداخت و مار فرار كرد. اما از برخورد سنگها جرقه اي زد و آتش پديدار شد.» هم در كتاب “التفهيم” و هم “آثارالباقيه” ابوريحان، از پديد آمدن آتش سخني نيست بلكه آنرا افروختن آتش بر بامها مي داند كه به دستور فريدون انجام گرفت و در نوروزنامه آمده است كه : «آفريدون همان روز كه ضحاك بگرفت جشن سده برنهاد و مردمان كه از جور و ستم ضحاك رسته بودند، پسنديدند و از جهت فال نيك، آن روز را جشن كردندي و هر سال تا به امروز، آيين آن پادشاهان نيك عهد را در ايران و دور آن به جاي مي آورند.»
به نقل از ویکی پدیا

کمی آهسته تر...

کمی آهسته تر زیبا ، کمی آهسته تر رد شو
کمی آهسته تر خسته ، کمی آهسته تر بد شو

تنظیم خانواده در دولتهای نهم و دهم


۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

شلغم

حالمان بد است . هوای شمال خوب بود و هوای تهران به ما نساخت . ای شلغم ها ! مرا دریابید که امشب سخت محتاج حضورتان هستم . مرا با شما ماجراهایی است . بیایید که امشب سرما مرا نمی هلد و آب خروشان از پس و پیش روان است . این من و این شما ! آه ای شلغم ها مرا در بربگیرید...

۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه


دخترک داشت ازترس شنیدن متلک پسرکان دسته گلی را که عشقش بدو داده بود  در کیف پنهان می کرد
یادم آمد اینجا ایران است   

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

موتزارت با چای سبز


رفته بودم دانشگاه تو راه برگشت یکی از بچه های قدیمی مال دوره لیسانس را دیدم یه احوال پرسی از سر وظیفه انجام دادیم پرسیدم  چه خبر مثل اینکه دلش کاملن خوش بود خندید و گفت همه چی خوبه باید خوش بود دیگه همه چی هست و این حرف ها
داشتم تو دلم به خودم لعنت می فرستادم که  صد هزار بار به خودت می گی با این آدم ها که فلسفی ترین جملاتی که تو زندگیش خوندن پیامک بوده حرف نزن اخه سلام علیک کردنت چی بود
پرسید تو چه خبر مثل همیشه گفتم هیچی راهمو کشیدم  سمت خونه
تو خونه یه فنجون چای سبز چینی صدای سمفونی 26 موتزارت و برای این که خوش بودنم به نهایت برسه یه عود صندل را با آتیش بخاری روشن کردم اما اونم چندان دل گرمی نداشت نسوخته خاموش شد .
بیخیال اشتباه را من می کنم که نشستم برا خودم تحلیل می کنم چرا وقتی دقیقن ایران دم از تجدید روابط با مصر می زنه مصر این شکلی میشه چرا تونس اره مصر آره ولی ما نه انقدر تحلیل کردم مغزم داره میاد تو دهنم
نمیدونم چرا همیشه تحلیلام با همه فرق داره فکر کنم آخرش اکثریت کار خودشونو می کنن

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

یارم...


یارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترن

ترسم که بوی نسترن مست است و هشیارش کند

پروانه امشب پر مزن اندر حریم یار من

ترسم صدای پرپرت از خواب بیدارش کند

پیراهنی از برگ گل بهر نگارم دوختم

بس که لطیف است آن بدن ترسم که آزارش کند

ای آفتاب آهسته نِه پا درحریم یار من

ترسم صدای پای تو از خواب بیدارش کند

فائز دشتستانی

به هنگام صبحدم

لحظاتی پیش تراوش شد :

می بینمت شکار به هنگام صبحدم

وان نرگسان خمار به هنگام صبحدم

دوش از برای هیچ خوش و خرم و کنون

با ناله های زار به هنگام صبحدم

گفتی که نیست دست خودت ، لیک بینمت

گویی به اختیار به هنگام صبحدم

تیغ از برای اهل حرم در نیام و تو

شمشیر آشکار به هنگام صبحدم

آبی به رخ بزن که تو را نیک بنگرم

برکش مرا کنار به هنگام صبحدم

تعجیل کن به عشق و مکن استخاره هیچ

باید روم به کار به هنگام صبحدم

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

سفر کیش و دوچرخه سواری ما

هر سفری که می رم به این نتیجه بیشتر می رسم که دارم با آدما و اخلاقهای مختلف بیشتر آشنا می شم . یه جور ضد ضربه و یه جور موافق با هر طبعی . یه موقع هایی وقتی با یه غریبه یا نا آشنا همسفر می شدم ، خیلی سخت خودمو تطبیق می دادم . ولی خصوصاً تو این سال ، تجربم تو موافق شدن با آدمای مختلف بیشتر شده . اما از این سفر اخیر براتون بگم که بعد از 27 سال به یه آرزو رسیدم و اون 2 چرخه سواری بود . از همون بچگی آرزوی سوار دوچرخه شدن به دل ما مونده بود و چون خونمون یه جای شلوغ بود ، خانوم والده هم که کلی در بچه داری محتاط بود ، ممانعت می کرد از ابتیاع دو چرخه . خلاصه کم کم زد و ما بزرگ شدیم ، بدون اینکه باری سوار دو چرخه شیم . ( می دونم الان آیین می گه که وقتی تو قنداق بوده ، رکاب می زده ) . آقا روز دوم کیش تنها شدم ، چون همسفرام حاضر نبودند دمی رو از خرید غافل شن ، چیزی که من باهاش میونه ی خوبی ندارم . پس رفتم تو ساحل قدم زدم و کلی حالهای احساسی از خودمون بروز دادیم . بعد یه دفعه دیدم یه گوشه ای دوچرخه کرایه می دن . بی محابا دل به دریا زدم و یه دوچرخه کرایه کردم . همون جلو یارو اومدم سوار شم که دیدم دارم با کله می خورم زمین . خودمو از تک و تا ننداختم و گفتم این رکابش بالاست . یارو اومد داد پایین . من هم چون می خواستم دوباره ضایع نشم دوچرخه رو گرفتم دستم و رفتم تا یه گوشه ی خلوت گیر آوردم . کتمو درآوردم و شروع کردم به تمرین . زیاد سخت نبود و زود یاد گرفتم . دیگه رو هوا بودم و یه دفعه دیدم یه ساعت از رکاب زنیم می گذره . جالب بود که تو اون لحظه های آخر یه خانومه که سه چرخه نشسته بود دور از جون مثل اسب اومد طرف ما و ما هم کشتیم خودمونو تا بهش نخوریم . بعد گفت آقا مراعات کن دیگه . مگه نمی بینی من تازه کارم . می خوای اذیت کنی . من لبخندی زدم و گذشتم . تو دلم گفتم : خدا بیامرز ! خبر نداری پشت این دوچرحه سواری یه آدم 27 ساله ، تنها یه ساعت و شایدم کمتر ، تجربه هست ، نه بیشتر. یه نکته هم باید در پایان بگم . جوگیر میشین ، بشین . ولی هیچ وقت تو این جور مواقع زیاد جوگیر نشین . چون دور از جونتون الان من 2 روزو دو شبه که نشیمنگزم درد می کنه !

۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

آزادش کنید

دلم می خواهد رو تمام دیوارهای شهر
رو تمام اسکناس ها 
رو آسمون خدا بنویسم
ع م ا د ب ه ا و ر را آزادش کنید

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

حلالم کنید


امروز دارم می رم کیش . دیشب پوریا ، رفیقم زنگ زده بود . قرار بود یه سری اطلاعات رو سی دی براش بزنم . اسرار داشت که دیشب این کار رو بکنم و سی دی رو بدم به خانواده. یه خورده حسابی هم داشت که با پیگیری دیشبش اینترنتی به حسابش ریختم . در آخر هم گفت که اون دنیا می بینمت . فهمیدم نامرد داره برنامه هاشو با سقوط من هماهنگ می کنه . حالا خلاصه امروز با ایران ایر راهی سفریم . به اون گفتم به شما هم ایضاً . دوستان عزیزان وبلاگ نویسان و همه اشخاص حقیقی و حقوقی که من رو می شناسین : حلالم کنید...

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

دونده

پس فردا قراره ماموریت بریم کیش . همراه گرامی ما که کلی هم کلش باد داره دیروز دراومده به من میگه :"رفتم کفش پیاده روی گرفتم . صبح جمعه می خوام دور جزیره کیش بدوام" . خوب من اول یه ذره به اون نیگاه کردم و یه ذره به مخ خودم شک . گفتم لابد راهی نیست و من تو ذهنم فکر می کردم چقدر جزیره کیش بزرگه . اومدم تو اینترنت سرچ کردم دیدم زده محیط جزیره کیش 44 کیلومتره . با خودم گفتم : آیین هم تو ترکیه از من توقع بیش از 20 کیلومتر تو روز رو نداشت . این می خواد چه جوری 44 کیلومتر رو بدوه . حالا منتظرم ببینم آقای مدعی می تونه حتی نصفشم بدوه یا نه .

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

حکایتم شده حکایت ان یارو که اره ......... نه راه پس داشت نه راه پیش

گیر کردم بین دو دسته آدم یکی شارلاتان بازاری با نفوذ با مدرک جعلی
یه طرف یه سری آدم .... مغز که هیچی نمی فهمن اما آدم های بدی نیستن
 اگر طرف اولی ها رو بگیرم آینده تامین می شه حقوقم زیاد میشه رییس هم میشم (الیته الان هم برام پست ریاست اداره زدن)

اگر طرف دومی هارو بگیرم به هیچی نمی رسم اما لا اقل طرف  ...نژادی ها رو نگرفتم
خدایی موندم چی کار کنم

روزهای شگفت انگیز

دیروز پس از 27 سال کارت ولادت من ، در حین خونه تکونی و در لابلای یک کتاب قدیمی یافت شد . فکر کنم این روزا روزای عجیب و متفاوتی برام خواهد بود .

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

سرما

بخز در لاكت اي حيوان ! كه سرما

نهاني دستش اندر دست مرگ است

مبادا پوزه ات بيرون بماند

كه بيرون برف و باران و تگرگ است

نه قزاقي ، نه بابونه ، نه پونه

چه خالي مانده سفره ي جو كناران

هنوز اي دوست ، صد فرسنگ باقي ست

ازين بيراهه تا شهر بهاران

مبادا چشم خود برهم گذاري

نه چشم اختر است اين ، چشم گرگ است

همه گرگند و بيمار و گرسنه

بزرگ است اين غم ، اي كودك ! بزرگ است

ازين سقف سيه داني چه بارد ؟

خدنگ ظالم ، سيراب از زهر

بيا تا زير سقف مي گريزيم

چه در جنگل ، چه در صحرا ، چه در شهر

ز بس باران و برف و باد و كولاك

زمان را با زمين گويي نبرد است

مبادا پوزه ات بيرون بماند

بخز در لاكت اي حيوان ! كه سرد است


مهدی اخوان ثالث

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

خواب


پریشب تو خواب دیدم یه بنده خدایی که سالها پیش تو قلب ما رفت و اومدی داشته و حالا هم نه نشونی ازش دارم و نه هیچی ، راه گم کرده و اومده به خوابمون . یه مقدار زیادی بهبود اخلاق یافته بود و به قول قدیمیا سر به راه شده بود . صبح دیروز که از خواب بیدار شدم کلی تو فکر بودم و یه مقداری هم کیفور. بعد از ظهرش نشستم اتفاقی فیلم inception رو دیدم . واقعا عجب فیلمی بود . موضوع فیلم خواب بود . یه قسمتیش هم یه بنده خدایی تو خوابش با زن متوفیش زندگی می کرد و اصلا یه کاری کرده بود که بره به خواب و تو خواب زندگی کنه . حالا کلی تو این فکرم که برم ببینم تو خواب بودن با کسی که آدم دوست داره چه جوریه ؟
تذکر: با عنایت به صحبت های دوستان در خصوص این پست لازم به ذکر است که اون بنده خدا از ذکور بوده اند ، نه از اناث . خواهش می کنم زندگی را جور دیگری ملاحظه فرمایید .

۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه


در مملکتی که دانشجوی کارشناسی ارشد بهترین دانشگاهش  بوی عیدی بوی توت فرهاد را نشنیده انتظار فروش کتاب  را داشته باشیم
در مملکتی که ننگین ترین مردمانش دم از ملی گرایی می زدند منتظر دیدن نام خلیج فارس نباشیم
در مملکتی که ملی گرا ترین مردمانش در خارج از آن زندگی می کنند انتظار آبادی نداشته باشیم 
در مملکتی که بی دین ترینانش آثار سجده بر پیشانیشان نقش بسته انتظار معجزه خدا را نداشته باشیم بهتره
در مملکتی که صدای دوست داشتنی کودکی و جوانی من صدای برخورد باتوم به سپر پلیس ضد شورشه انتظار آزادی نداشته باشیم 
در مملکتی که خون 80 نفر قابلی نداشته باشد انتظار عدالت نداشته باشیم
در مملکتی که راستکویانش سکوت می کنند انتظار هیچ شعری نداشته باشیم
در مملکتی که سخن رانانش دروغ گویانند انتظار باران رحمت نداشته باشیم
در مملکتی که وبلاگ نویسش من باشم انتظار پست درست حسابی نداشته باشیم

کوچه ها باریکن دکونا بسته س، خونه ها تاریکن طاقا شیکسته س،

از صدا افتاده تار و کمونچه

مرده می برن کوچه به کوچه

نگا کن!

مرده ها به مرده نمیرن،

حتا به شمع جون سپرده

نمیرن،

شکل فانوسی ینکه اگه خاموشه

واسه نفت  نیست هنوز

یه عالم نفت  توشه

جماعت! من دیگه حوصله ندارم

به "خوب" امید و

از "بد" گله ندارم

گرچه از دیگرون فاصله  ندارم

کاری با کار این قافله ندارم!




گرچه از دیگرون فاصله نداریم کاری به کار این قافله نداشته باشیم 


۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

پاشنه 13 سانتی ممنوع شد؟!؟

آئين‌نامه انضباطي دانشجويان به دليل اهميت مسئله پوشش در دانشگاه‌ها و ضرورت اتخاذ رويه واحد در اين خصوص با مشخص كردن مصاديق غير مجاز پوشش دانشجويان دختر و پسر در دانشگاه‌ها اعلام شد.
به گزارش فارس در اين آئين‌نامه انضباطي كه در تاريخ 13 آذر 89 از سوي سهراب رضائي رئيس مجتمع آموزش عالي پيامبر اعظم (ص) به دانشكده تربيت دبير فني، آموزشكده فني و حرفه‌اي، كشاورزي، تربيت بدني و مراكز تربيت معلم ابلاغ شد، آمده است: به پيوست نامه شماره 1278، ك.م در تاريخ 22 آبان 89 وزارت علوم، تحقيقات و فن‌آوري در خصوص آئين‌نامه انضباطي دانشجويان به انضمام مصوبه پانصد و شصت و ششمين جلسه شوراي عالي انقلاب فرهنگي در تاريخ 29 خرداد 89 در خصوص راهبردهاي گسترش فرهنگ عفاف ارسال مي‌شود و اعلام مي‌شود نظر به اهميت موضوع، توجه به آئين نامه فوق‌الذكر و رعايت آن مورد انتظار است. در قسمتی از آیین نامه مذکور آمده است :
پوشيدن كفش با پاشنه بيش از 5 سانتي‌متر ممنوع
كفش‌ها بايد ساده و در شأن و منزلت دانشگاه باشد، كفش‌هاي صندل و دمپايي، پاشنه‌هاي خيلي بلند (بالاي 5 سانتي متر)، پوتين‌هاي بلند (تا زانو) در صورتي كه بر روي شلوار پوشيده شود و كفش‌هايي كه در مهماني‌ها و مجالس ويژه استفاده مي‌شود در محيط دانشگاه نبايد پوشيده شود، پوشيدن جوراب در محيط آموزشي لازم است، رنگ جوراب‌ها و كفش‌ها بايد متعادل بوده، تند و زننده نباشد.

۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

برف

برف مي بارد

برف مي بارد به روي خار و خارا سنگ

كوه ها خاموش

دره ها دلتنگ

راه ها چشم انتظار كارواني با صداي زنگ

بر نمي شد گر زبام ِكلبه اي دودي

يا كه سوسوي چراغي گر پياميمان نمي آورد

رد پا ها گر نمي افتاد روي جاده ها لغزان

ما چه مي كرديم در كولاكِ دل آشفته ي دمسرد

آنك آنك كلبه اي روشن

روي تپه روبروي من

در گشودندم

مهرباني ها نمودندم

...

سیاوش کسرایی


۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

سفر بیرجند

وسطای بهار بود . واسه ماموریت رفته بودیم بیرجند . کارمون که تموم شد یکی از همکارا پیشنهاد داد بریم ویلاشون تو کوه های اطراف بیرجند . اول زیاد تو باغ نبودم . دیدم نه جدی جدی می خواد ما رو ببره اونجا . ما هم که واسه یه تنوع دلمون لک زده بود قبول کردیم . من بودم و یه همکار دیگه از تهران و سه تا از همکارای اونجا . از خود شهر بیرجند یه نیم ساعت سه ربعی رفتیم تا جایی که جاده تموم می شد . تو تعجب بودم که می خواد ما رو کجا ببره . جز برهوت و کوه چیزی اطرافمون نبود . دیم صاحب ویلا رفت سمت کمر کش کوه و دقت که کردم یه وانت تویوتا قدیمی زرد رنگ رو تونستم تشخیص بدم . شاید باورتون نشه که با این وانت کوه راست رو رفتیم بالا . انگشت به دهن بودم که این چه جوری می ره بالا . دل و رودمون داشت می یومد تو دهنمون . یه ربعی از کوه بالا رفتیم و پشت چند تا درخت و یه چشمه یه خونه دیم که ساده بود ولی معلوم بود اصولی ساختنش . تو هوای گرم اردیبهشت واسه خودش خنک بود . یه چشمه هم کنار خونه بود که آبش خنک خنک بود . یه قالیچه کنار چشمه پهن شد و در طرفه العینی بساط ذغال به راه شد . چایی تو فلاکس آورده بودن . هیچی دیدم قلیونم آوردم . لعنتی بوی این لامستب(لامذهب ) می خوره به من حال از زندگی بهم می خوره . نمی دونم این چه کوفتیه همه جا مد شده . هزار بار هم به من اصرار کردن بکش . جالب بود . می گفتن مگه میشه بچه تهرون اهل این حرفا نباشه . نمودم بچه تهرون رو چه جوری تو ذهنشون تصور کرده بودن که قلیون نکشیدن رو خیانتی بزرگ می دونستن . یه چایی که خوردیم دیدم همکارمون هم سنگ تموم گذاشته و گوشت گوسفند تازه خریده و زودی کباب رو براه کرد . به گوشتشم سبزی محلی خودشونو زده بود . جاتون خال . خیلی فاز داد . وسطای کباب خوری بودیم که دراومد گفت ری گی رو که می شناسین . گفتیم آره . گفت همین دو سه ماه پیش اومده بودن از همین طرفا با ایل و دستش رد شده بودن . ما رو می گی . گفتم ای خدا چی کارت نکنه زهر مارمون کردی کباب رو . یه لحظه بوی شهادت رو استشمام کردم . ولی نایل نشدم . کم کم هوا داشت تاریک می شد . خیلی اصرار کردن که هندونه ای که آورده بودن بخوریم . ولی دیگه جا نداشتیم . پس راه برگشت رو پیش گرفتیم . وسطای راه زدن کنار . به هر ضرب و زوری بود گفتن هندونه باید خورده شه . خوردن هندونه تو اون تاریکی هم برای خودش عالمی داشت . نفهمیدیم سفیده یا قرمز . ولی بدک نبود . نزدیکای ساعت 8 بود که رسیدیم هتل و یه کله خوابیدیم تا فردا صبح . اینم داستان ما بود و بیرجند گردیمون و دلاوری هایی که کردیم .یه عکسی هم از وانت موصوف گرفتم که در زیر آوردمش .

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

هم آغوش دلتنگی

میان پیراهنم گلهایی به رنگ عجیب لبخند می زنند
من خود را در آغوش می گیرم،
آرام و دلتنگتر از همیشه
آوازی را از میان لبهای بسته در خود تکرار می کنم
و به لحظه ای می اندیشم که در انتهای نفسهایم
صدای آغازی دیگر بیاید

با هر کلیک یک گل بکارید

اگر می خواهید با هر کلیک یک گل بکارید یه سری به اینجا بزنید( نترسید مثل دفعه پیش مشکلی پیش نمی یاد، قول می دم).

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم               خون دلم چه ریزی چون دل دگر ندارم
در زاری و نزاری چون زیر چنگ زارم                 زاری مرا تمام است چون زور و زر ندارم
روزی گرم بخوانی از بس که شاد گردم                 گر ره بود بر آتش بیم خطر ندارم
گر پرده‌های عالم در پیش چشم داری                   گر چشم دارم آخر چشم از تو بر ندارم
در پیش بارگاهت از دور بازماندم                       کز بیم دور باشت روی گذر ندارم
نه نه تو شمع جانی پروانه‌ی توام من                  زان با تو پر زنم من کز تو خبر ندارم
عالم پر است از تو غایب منم ز غفلت                  تو حاضری ولیکن من آن نظر ندارم
عطار در هوایت پر سوخت از غم تو                   پرواز چون نمایم چون هیچ پر ندارم

۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

جورابش بو گربه مرده میداد
ویبره گوشیش صدای سگ در حال مردن 

یقین دارم؟

کمک کردن

یه مشکلی که همیشه داشتم و دارم نوع کمک کردنم به افرادیکه تو جامعه ازم تقاضایی می کنن . همیشه یه جورایی نتونستم بگم نه . امروز یه خاطره ای از یکی از دوستان دیدم تو وبلاگش که دیدم که خیلی به من نزدیکه . جالبه چیزی که خیلی وقتا تو ذهن من بوده واسه اون باور کردنی نیست . همیشه دوست دارم به گداهایی که ازم درخواست کمک می کنن کمک کنم . دوست دارم اگه می شد اینقدر بهشون پول بدم که نیان تو خیابون وایسن . دوست دارم فالهای یه بچه ای که پشت چراغ قرمز فال می فروشه همشو یک جا بخرم . حتی این امر فقط به گدایی و اینجور چیزا ختم نمی شه . سر کار که هستم می بینم یه بنده خدایی به تلفن اداره زنگ زده و به قول خودش از طرف یه شرکت می خواد یه چیزی رو بفروشه . حالا این یه چیز می تونه کپسول آتش نشانی باشه یا ثبت نام واسه کلاسهای آمادگی کودکان . همیشه مشکل دارم بهشون بگم نه . نهایتش می گم شمارتونو بدین تا اگه لازم شد باهاتون تماس بگیرم . ای کاش این هدفمند کردن یارانه ها زودتر اجرا می شد تا این افراد خیلی زودتر حقوق دار می شدن و خونه دار و ثروتمند و اینهمه دغدغه واسه امثال من پیش نمی اومد .

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه


یادمه69 روز پیش بود که بلوتوث اون قتل فجیع بین مردم دست به دست و گوشی به گوشی می گشت سوال اصلی مردم این بود که این قتل دقیقن کجا اتفاق افتاده یا اینکه دقیقن کوچه چندم سعادت آباد بوده

مطمئنم امروز هم کسی سوالی مهمتر از این نداشت که آیا دقیقن همونجا که قتل اتفاق افتاده اعدامش کردن یا نه
اینجا ایرانه

ای شادی ای آزادی ...



۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

شرح یک روز شلوغ

اول صبح یهو : برو ماموریت . ابتدا ، اراک . سپس ، همدان بعدش اراک و همدان با هم . بلیط هواپیما گیر نمیاد . فوری و فوتیه . استارت 10 صبح . پیش به سوی اراک . سرعت ماشین 170 تا . ساعت 1 اراک . سلام و انجام امور محوله . ساعت 2 پیش به سوی همدان . ساعت 2:15 تصادف شدید . زنگ به برادران خدوم نیروی انتظامی جهت حفاظت ما . تلفن به مرکز . خاتمه ماموریت در اراک و لغو سفر همدان . ساعت 3:30 حرکت به سمت تهران . سرعت مجددا 170تا. ساعت 6:30تهران . خاتمه ماموریت . ساعت 6:45 تا 8 تو ترافیک رسیدن به خونه . ساعت 8 شام و دیگه هیچی ...

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

همش دلم می گیره ...

یادمه یه دو سه سال پیش که جوونتر بودم کلی به قول خودم مقاوم بودم . تو خیلی از مسائل و مشکلات خم به ابرو نمی آوردم و خلاصه آره دیگه کلی مرد بودم . حتی یادمه خالم که جوون بود و تو تصادف عمرشو داد به شماها ، تغییر زیادی در احوالاتم ایجاد نشد . حالا نه اینکه اون خدا بیامرز از شخصیت های محبوب زندگیم بود . ولی خلاصه اشکی هم نریختم . اما حالا یه سالی هست که انگار یه بغضی تو گلوم مونده . دلیلشو نمی دونم . اوضاع و احوال مملکت یا هر چیز دیگه . قدیم ترا کلی باید ناراحت می شدم و زور می زدم تا این بغض بیاد . اما الان خدا رو شکر همیشه هست . یه پخ بکنی می شه گریه . اصلاً فکر نکنین این پخ باید خیلی پخ باشه . این پخ می تونه یه بیت با صدای استاد شجریان باشه یا یه جمله شاید خیلی معمولی . یادمه همین هفته پیش وسط سخنرانی دکتر بلخاری که داشت راجع به کرامت آدم صحبت می کرد اشک تو چشام جمع بود . این هم روزگار ماست دیگه . جوونی نکرده پیر شدیم .

۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

اولی : راه های ساده تری هم واسه نشون دادن حماقت هست، قبول داری؟
دومی: چیرو ؟؟؟؟
اولی : هیچی ولش کن اصلن  ................

شکایت کجا بریم؟

ایلنا: پس از كش و قوس‌هاي فراوان و گذشت حدود يكسال از روند شكايت خانه سينما از فرج‌الله سلحشور به دليل سخناني كه وي درباره اعضاي خانه سينما مطرح كرده بود سرانجام دادگاه سلحشور را به 40 هزار ريال (4 هزار تومان) جزاي نقدي محكوم كرد.
جمال خندان كوچكي وكيل خانه سينما در گفتگو با خبرنگار ايلنا با اشاره به صدور اين حكم گفت: پس از شكايت خانه سينما از فرج‌الله سلحشوربه دليل توهين به اعضاي خانه سينما پرونده به شعبه 1057 ويژه دادگاه كاركنان دولت محول شد كه اين دادگاه پس از چندين جلسه بررسي و برگزاري دادگاه حكم به محكوميت وي داد اما به دليل حسن شهرت وي با تخفيف مواجه شد و دادگاه وي را به 40 هزار ريال جزاي نقدي محكوم شد.
وي ادامه داد: پس از صدور حكم وكيل ايشان تقاضاي تجديدنظر كرد كه پرونده به شعبه 27 دادگاه تجديدنظر استان تهران سپرده شد اما اين دادگاه نيز حكم را تاييد كرد.