۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

این هفته میرم اهواز فعلن بابای پروزا با توپولوف خدا بخیر بگذرونه

تعطیلی

بهمون گفتن این دو روزه رو باید بیایم سر کار . نمی دونم آقایون راجع به ما بانکی ها چی فکر می کنن . بابا ما هم آدمیم . سرما ، گرما ، آلودگی هوا و هزار تا چیز دیگه به ما هم اثر می ذاره . تازگی ها دولت محترم یاد گرفته هر روز رو که تعطیل می کنه آخرش یه " به جز بانکها " هم می یاره . نکنید . می میریما .

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

3 3 3 3 شنبه روز آخره هفته است

حکایت آنها که فقط یک خیابانند

چند روز و چند وقتی میشه که می خواهم در مورد یه دسته تاثیرگذار تو این کشور چند مطلب پر مغز بگذارم اما مطمئنم باز صافی می شویم چون بارهای قبل فقط بخاطر نام بردنشان صافی شدیم
مطلب این دفعه که نمی گذارم یک سرش دانشگاه است یک سرش میان سپاه بین بلوار و انقلاب هم واقع شده 
اگر باز هم نفهمیدین مطلب در مورد کی بوده از کرج یه 50 کبلومتری برین می رسین بهش 
نسیم بیداری آبان ماه را بخونید متوجه می شوید دیگه 


۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

یک روز با عرفای حلقوی



آدرس خونه رو قبلا گرفته بودم . البته رییس محترم در دادن آدرس یه سوتی داده بودن ؛ ولی به هر زوری بود آدرس رو پیدا کردم . ساعت نزدیک 4 بود . جلو در که رسیدم دیدم در بازه . رفتم تو و واحد مربوطه رو پیدا کردم . زنگ زدم و در وا شد . خانومه رییس بود و مستر . با لبخند تعارف کرد و رفتم تو و دیدم عده ای نشسته اند . سلام کردند . همگی به احترام من بلند شدن . فکر کنم تو اون لحظه جو گیر بودن . چون نفرات دیگه ای که اومدن چنین حرکتی حادث نشد . خلاصه سلامی و علیکی و نشستیم . پس از لختی درنگ چند نفری بهمون اضافه شدن . خانوم مستر ابتدا یه فرم دادن که پر کنیم . از اسم و آدرس گرفته تا کد ملی . تازه گفت برای صدور گواهینامه طی دوره عکس هم می خوایم . تو رو خدا ببین عرفان رو هم مدرکی کردن . بگذریم . من که عمرا چنین فرمایی رو پر کنم . پس فرم رو گذاشتم کنار . خانومه متوجه شد ، ولی چیزی نگفت . در ادامه شروع به درس کرد . یه قرمه سبزی از همه مطالب خوب . نزدیک یک ساعت صحبت کرد . من هم به خودم قول دادم تا صحبتش تموم نشده چیزی نگم . بعد پایان صحبتهاش ازمون خواست چشمامونو ببندیم و فقط تسلیم باشیم . همین . این یکی رو واسه تست گوش کردم . بعد مدتی گفت چشماتونو باز کنین و از حستون بگین . یه عده جفنگیاتی می گفتن که مرتاض 60 ساله هم توش می مونه . خصوصا خانوما . من هم راستیتش یه انرژی هایی در سرم احساس کردم . ولی وقتی ازم پرسیدن گفتم نه چیزی حس نکردم . دیگه خانوم معلم فهمیده بود من یه پام می لنگه . بعد خواست دو تا دستمون رو بهم نزدیک کنیم . باور کنین اینایی که می گفت قبلا من تو ریکی خیلی باحال ترش رو تجربه کرده بودم . دیدم اصلا آب بستن به عرفان رفته . یه مقداری که گذشت خانوم معلم گفت : درس تمومه . من هم از این فرصت استفاده کردم و شروع کردم به سوال . بهش گفتم شما از یه طرف می گین ما به دین طرف کاری نداریم و از طرفی کلاس تفسیر قرآن اون هم به سلیقه خودتون می ذارین . می شینین می گین آخر دنیا نزدیکه و ظهور منجی . حالا اومد و یکی نه قرآن رو قبول داشت نه ظهور رو ، چی جوری می خواین اون رو قانع کنین . بیچاره شروع کرد به توضیح و هر چی می گفت من یه چیز در رد صحبتهاش می آوردم . آخرشم یه جورایی تسلیم شد و کشید کنار . در اینجا بود که یه آقاهه با ریش های بلند اندازه آقا که به قول خودش 30 سال بود توی انواع عرفان ها غوطه ور بود، شروع کرد به بحث و جدل با من . اون هم به صورت شاکی که اصلا تو اگه خوشت نمی یاد چرا اومدی اینجا و این خانوم داره لطف می کنه یه راه هایی رو برای ما باز می کنه . حالا اگه بعضی حرفاش درست نیست به مرور درست می شه . این عرفان تازه به وجود اومده . باور کنین گفتم الان بلند می شه می زنه تو گوش من . من زیاد حرف نزدم و گذاشتم حرفش تموم شه . آخه تمومی نداشت . چون بعدش زن اون بنده خدا شروع کرد با حالتی مهربان به نصیحت من و خلاصه نزدیک بود دیگه گلاب به روتون بالا بیارم . مث بچه آدم یه خورده تایید هایی کردم و خداحافظی و زدم به کوچه . اومدم بیرون داشتم فکر می کردم خوب شد حرفای ملایم زدم . وگرنه اون بحث های داغی که با رفقا می کنم با اینا می کردم فکر کنم زنده بیرون نمی اومدم . بابا ! آخه اومدین یه عرفان راه انداختین و کسی هم جرات نداره بگه بالا چشتون ابروهه . تازه کلی هم از خودتون راضی هستین . حالا مگه من اصلا چی گفتم که اینقدر شاکی شدین . انتظار دارین همه که میان اینجا مث بز اخفش حرفاتونو تایید کنن . بابا دمتون گرم .

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

میثم تمار

داشتم مختار می دیدم تو یه صحنه  میثم همه را شوارند بعد به صورت ناجوانمردانه ای کتک خورد
صحنه اش برایم از آشنا هم آشنا تر بود
از نیمه تیر پارسال چند روزی نگذشته بود 
جوانکی فریاد برداشت .............................................................
خدایش با میثم محشورش دارد 


باز آمدم

یه دفعه ای یه سفر پیش اومد رفتم شمال . یه زمینی که مدتها منتظرش بودم صاحبش راضی به فروش شد . اونم با قیمتی بسیار پایین تراز اون چیزی که من حدس می زدم .الان تازه از شمال برگشتم . خسته و داغون . فعلا با اجازه .

عزت ایرانی

مسابقات شیرجه بازیهای اسیایی - عکس Getty Images

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

چوپان دروغ گو

خونه دروغ  گوئه آتیش گرفته بود هیچکی باور نمی کر د
شده حکایت آلودگی هوای ما 
50 قدمیتو نمی بینی 
همه می گن هوا از همیشه تمیز تره 


۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

اینم شد زندگی اه
از یه طرف از وبلاگ هایی مثل مال خودمون بدم میاد
از طرف دیگه روزی 5009807 تا پست میاد تو ذهنم از ترس اینکه باز در این بس صاحاب مونده را ببندن منتشرشون نمی کنم
از یه طرف همه می گن کیفیت وبلاگتون آمده پایین 
از یه طرف دیگه هم بس که هوا آلودست نمی شه نفس کشید (اینو دیگه خدایی راست گفتم )

داور مارو دزدیدن دارن باهاش پز میدن

تقریبن نصف اعضا و همراهان تیم ملی کشتی ایران میگن دیدن که 
تو دستشویی مربی  تیم حریف به داور کادو داده 
سوال اصلی اینجاست این همه آدم تو دستشویی باهم داشتن چی کار می کردن ؟؟؟؟

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه


حال آدم گرفته میشه وقتی
موبایلتو به عنوان نشونه گذاشته باشی  بین صفحات کتاب
زنگ بخوره ناغافل  گوشی را برداری
همین

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

عرفان گرد

بابا تو رو امواتت ما رو بی خیال شو . نمی دونم چه زوریه که بند کرده به من . همون بنده خدایی که عرض کرده بودم خدمتتون که خانومش به قول خودش مستر شده توی عرفان گرد و حلقه بازی می کنه و اتصال . حالا گیر داده که خانومم کلاس گذاشته و تو هم باید بیای . از اونجایی هم که خیلی از من مافوق تره تو اداره ، این اجبار رو با اطاعت اداری همراه کرده . مگه میشه گفت نه . بهتون بگم دقیقا چی گفت . گفت : " جناب آقای انوش ! این آدرس خونمونه . خانومم کلاس گذاشته . هر جور خودت خواستی . ولی حتما برو!" . من با چشام مثل چشم های معصوم یه خر همین جور ذل زدم بهش . با خودم گفتم جلسه اول رو می رم ، بعدش بهونه می یارم و تموم . خدا به خیر بگذرونه . جلسه اول ، امروزه .

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

باز هم وطن

از خاکم و هم خاک من از جان و تنم نیست
انگار که این قوم غضب، هموطنم نیست
اینجا قلم و حرمت و قانون شکستند
 با پرچم بی رنگ بر این خانه نشستند
پا از قدم مردم این شهر گرفتند
رای و نفس و حق همه با قهر گرفتند
شعری که سرودیم به صد حیله ستاندند
 با ساز دروغی همه جا بر همه خواندند
با دست تبر سینه این باغ دریدند
 مرغان امید از سر هر شاخه پریدند
بردند از این خاک مصیبت زده نعمت
 این خاک کهن بوم سراسر غم و محنت
از هیبت تاریخیش آوار به جا ماند
یک باغ پر از آفت و بیمار به جاماند
از طایفه رستم و سهراب و سیاوش
 هیهات که صد مرد عزادار به جا ماند
از مملکت فلسفه و شعر و شریعت
 جهل و غضب و غفلت و انکار به جا ماند
دادیم شعار وطنی و نشینیدند
آواز هر آزاده که بر دار به جاماند
دیروز تفنگی به هر آینه سپردند
 صد ها گل نشکفته سر حادثه بردند
خمپاره و خون بود و شب و درد مداوم
 با لاله و یاس و صنم و سرو مقاوم
آن دسته که ماندند از آن قافله ها دور
 فرداش از این معرکه بردند غنایم
امروز تفنگ پدری را در خانه
 بر سینه فرزند گرفتند نشانه
شد اینجا رخ مادر از خون جگر سرخ
تب کرد زمین از سر غیرت که سراسر
فرسود هوای وطن از بوی خیانت
 از زهر دروغ و طمع و زور و اهانت
این قوم نکردند به ناموس برادر
 امروز نگاهی که به چشمان امانت
غافل که تبر خانه ای جز بیشه ندارد
از جنس درخت است ولی ریشه ندارد
 هر چند که باغ از غم پاییز تکیده
ازخون جوانان وطن لاله دمیده
صد گل به چمن در قدم باد بهاران
 میروید و صد بوسه دهد بر لب باران
ققنوس به پاخیزد و باجان هزاره
 پر میکشد از این قفس خون و شراره
با برف زمین آب شود ظلم و قساوت
 فرداش ببینند که سبز است دوباره 
                                                            
هيلا صديقي زمستان ۱۳۸۸


ایضاً وطن

وقتي تو مي گويي وطن من خاک بر سر مي کنم

گويي شکست شير را از موش باور ميکنم

وقتي تو مي گويي وطن يکباره خشکم مي زند

وان ديده ي مبهوت را با خون دل تر مي کنم

وقتي تو ميگويي وطن بر خويش مي لرزد قلم

من نيز رقص مرگ را با او به دفتر مي کنم

بي کوروش و بي تهمتن با ما چه گويي از وطن

با تخت جمشید کهن من عمر را سر می‌کنم

خون اوستا در رگ فرهنگ ایران می‌‌دود

من گات های عشق را مستانه از بر می‌کنم

وقتی‌ تو میگویی وطن شهنامه پر پر میشود

من گریه بر فردوسی آن‌ پیر سخنور می‌کنم

وقتی‌ تو میگویی وطن بوی فلسطین میدهی‌

من کی‌ نژاد عشق با تازی برابر می‌کنم

وقتی‌ تو میگویی وطن از چفیه ات خون میچکد

من یاد قتل نفس با الله اکبر می‌کنم

وقتی تو میگویی وطن خون است و خشم و خودکشی‌

من یادی از حمام خون در تل زعتر می‌کنم

وقتی تو می گویی وطن قدس است و شامات و حجاز

من همدلی کی با چنین نادان برادر می کنم

تاریخ ایران تو را شمشیر تازی می‌‌سزد

من با عدالت جوئیم یادی ز حیدر می‌کنم

ایران تو یعنی لباس تیره ی عباسیان

من رنگ روشن بر تن گلگون کشور می‌کنم

ایران تو با نام دین،زن را به زندان میکشد

من تاج را تقدیم آن‌ بانوی برتر می‌کنم

ایران تو شهر قصاص و سنگسار و دارهاست

من کیش مهر و عفو را تقدیم داور می‌کنم

ایران تو می‌‌ترسد از بانگ نوای و نای نی

من با سرود عاشقی آن‌ را معطر می‌کنم

وقتی تو میگویی وطن یعنی دیار یاْس و غم

من کی‌ ٔگل “امید” را نشکفته پر پر می‌کنم

مصطفی بادکوبه ای

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

شب امتحان

باز شب امتحان شد همه افکار من زیر و زبر شد اصلن نفهمیدم این شعر دوران کودکیم چجوری اومد تو ذهنم ولی اومد دیگه

خورشيد خانوم ! خورشيد خانوم ! شب اومده خواستگاري
ما رو فراموش نكني ! رو عهدمون پا نذاري

خورشيد خانوم يه وقت نري كنيز ديو شب بشي
ساده نشي گول نخوري همسر مير غضب بشي

تو قصر ديو شب بايد با بي چراغي سر كني
اين همه عاشق بايد دوباره در به در كني

ما عمريه خاطر خواه نور شماييم به خدا
دنبال يه رشته از اون موي طلاييم به خدا

خورشيد خانوم ! خورشيد خانوم
خواستگارات قلابيه

به فكر قيچي كردن
اون موهاي آفتابيه

ميگن شما منتظرين كه شب ستاره دار بشه
دل سياهش مثه ما عاشق و بي قرار بشه

خورشيدخانوم ! باور نكن اين كلك دوباره رو
ما خيلي وقته مي شناسيم اين شب بي ستاره رو

حتي اگه بگين : بمير !‌ شب جواب رد نميده
اين شب تاريك كلك هفتاد و هفتا جون داره

مي ميره اما دوباره
تو قصه مون پا مي ذاره

خورشيد خانوم طلوع كنين
تا اين شب اينجا نمونه

خروس واسه طلوعتون
دوباره آواز بخونه


۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

امان از دست مادرا

تو خیابون که دارم راه می رم اگر نگاهمو یه اپسیولون به چررخونم یا اگر یه دختری خدایی نکرده تو جهمو جلب کنه نگاش کنم مادرم پوست سرم و قلفتی می کنه
اون وقت پری روز که از عقد کنون یکی از فامیلا  بر گشتیم مکالمه من و  مادر بزرگوار راداشته باشین

- فلانی را دیدی 
- اره
- دیدی چه قدر خانمه دیدی
- دقیقن کجاش را باید نگاه می کردم واسه این قضیه
- ماشالله عجب قد و بالایی هم داره دیدی
- به نظر من که کوتوله اومد
- خوبه تو ام خودش  طعنه به چنار می زنه به همه میگه کوتوله تا پارسال که می گفتی من دختره ریزه میزه دوست دارم
- امسال ارشد قبول شده ها بهشتی دیدی 
- کارنامشو باید می دیدم ؟ یا برگه انتخاب واحد
- ماشالله با مطالعه هم هست دیدی ؟
-مامان اخه مطالعه را که نمی شه دیدی ، حالا چی می خونه فهیمه رحیمی  یا یوسف آباد خیابان 35 ام
 - خوبه حالا تو هم گیردادی
- مردا که رفتن نبودی ببینی  چه خانم و متین بود ندیدی که
(تو دلم گفتم اره دیگه تنها قسمت بدرد خورش که مارو بیرون کردین ) 

-اصلن آدم کیف میکنه می بینتش دیدی که؟؟؟
- نه
و قس علیهذا

حالا سوالی که واسه من پیش میاد اینه که اگر دیدن خوبه پس چرا نمی گذرادید من دائم دید بزنم یا خدایی نکرده اگر دیدی بزنم چشمم را از حدقه در می آورید
اگر بده پس چرا  یه 1000000000000000 باری پرسیدین دیدی

تا حالا فکر می کردیم دولت سیاست یک بام و دو هوا داره نگو همه جا همینه  

پانوشت
خدایی نکته دوم در مورد این  مجالس اینه که هرکی به آدم می رسه می گه فلانی دیر شدا کچل شدی زن نگرفتی این نکته هم توجه منو به خودش جلب می کنه  مگه اینا که زن گرفتن به کجا رسیدن که من بخواهم بگیرم
زن بگیری دو حالت داره
یا زندگی می کنی که الان داری می کنی
یا طلاق می گیری
که همین زندگی که داری میکنی را هم دیگه نمی تونی بکنی

پس با یه محاسبه سر انگشتی می شه فهمید که نگیری بهتره

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

تعویذ

به چرک مي نشيند
خنده
به نوار زخم بندي اش ار
ببندي.
رهاي اش کن
رهاي اش کن
اگر چند
قيلوله ي ديو
آشفته مي شود.

چمن است اين
چمن است
با لکه هاي آتش خون گُل
بگو چمن است اين، تيماج سبز مير غضب نيست
حتا اگر
ديري ست
تا بهار
بر اين مَسلخ
برنگذشته باشد.

تا خنده ي مجروح ات به چرک اندر ننشيند
رهاي اش کن
چون ما
رهاي اش کن!