۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

مادر

مادر منشين چشم به ره برگذر امشب
بر خانه پر مهر تو زين بعد نيايم
آسوده بيارام و مكن فكر پسر را
بر حلقه اين خانه دگر پنجه نسايم
با خواهر من نيز مگو : او به كجا رفت
چون تازه جوان است و تحمل نتواند
با دايه بگو : نصرت ، مهمان رفيق است
تا بستر من را سر ايوان نكشاند
فانوس به درگاه مياويز! عزيزم
تا دختر همسايه سر بام نخوابد
چون عهد در اين باره نهاديم من و او
فانوس چو روشن شود آنجا بشتابد
پيراهن من را به در خانه بياويز
تا مردم اين شهر بدانند كه بودم
جز راه شهيدان وطن ره نسپردم
جز نغمه آزادي شعري نسرودم
اشعار مرا جمله به آن شاعره بسپار
هر چند كه كولي صفت از من برميده است
او پاك چودرياست تو ناپاك ندانش
گرگ دهن آلوده و يوسف ندريده است
بر گونه او بوسه بزن عشق من او بود
يك لاله وحشي بنشان بر سر مويش
باري گله اي گر به دلت مانده ز دستش
او عشق من است آه ! مياور تو به رويش
نصرت رحمانی

۵ نظر:

بارون گفت...

خیلی غم انگیز بود...............

sasa گفت...

خیلی ناز بود
یاد تمام هموطنان بخیر
راستی چرا بهم تبریک نمیگین؟
روز دانش اموزه ها.بی ادبا

انوشیروان بهدین گفت...

واقعا هم زیباست هم غم انگیز ، در ضمن روز دانش آموزم تسلیت .

sasa گفت...

خیلی بی ادبی
تسلیت؟
باشه دستتون درد نکنه

مهرداد گفت...

جز گفتن مرسی چیز دیگه ای به نظرم نمی رسه..................