۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

یک روز با عرفای حلقوی



آدرس خونه رو قبلا گرفته بودم . البته رییس محترم در دادن آدرس یه سوتی داده بودن ؛ ولی به هر زوری بود آدرس رو پیدا کردم . ساعت نزدیک 4 بود . جلو در که رسیدم دیدم در بازه . رفتم تو و واحد مربوطه رو پیدا کردم . زنگ زدم و در وا شد . خانومه رییس بود و مستر . با لبخند تعارف کرد و رفتم تو و دیدم عده ای نشسته اند . سلام کردند . همگی به احترام من بلند شدن . فکر کنم تو اون لحظه جو گیر بودن . چون نفرات دیگه ای که اومدن چنین حرکتی حادث نشد . خلاصه سلامی و علیکی و نشستیم . پس از لختی درنگ چند نفری بهمون اضافه شدن . خانوم مستر ابتدا یه فرم دادن که پر کنیم . از اسم و آدرس گرفته تا کد ملی . تازه گفت برای صدور گواهینامه طی دوره عکس هم می خوایم . تو رو خدا ببین عرفان رو هم مدرکی کردن . بگذریم . من که عمرا چنین فرمایی رو پر کنم . پس فرم رو گذاشتم کنار . خانومه متوجه شد ، ولی چیزی نگفت . در ادامه شروع به درس کرد . یه قرمه سبزی از همه مطالب خوب . نزدیک یک ساعت صحبت کرد . من هم به خودم قول دادم تا صحبتش تموم نشده چیزی نگم . بعد پایان صحبتهاش ازمون خواست چشمامونو ببندیم و فقط تسلیم باشیم . همین . این یکی رو واسه تست گوش کردم . بعد مدتی گفت چشماتونو باز کنین و از حستون بگین . یه عده جفنگیاتی می گفتن که مرتاض 60 ساله هم توش می مونه . خصوصا خانوما . من هم راستیتش یه انرژی هایی در سرم احساس کردم . ولی وقتی ازم پرسیدن گفتم نه چیزی حس نکردم . دیگه خانوم معلم فهمیده بود من یه پام می لنگه . بعد خواست دو تا دستمون رو بهم نزدیک کنیم . باور کنین اینایی که می گفت قبلا من تو ریکی خیلی باحال ترش رو تجربه کرده بودم . دیدم اصلا آب بستن به عرفان رفته . یه مقداری که گذشت خانوم معلم گفت : درس تمومه . من هم از این فرصت استفاده کردم و شروع کردم به سوال . بهش گفتم شما از یه طرف می گین ما به دین طرف کاری نداریم و از طرفی کلاس تفسیر قرآن اون هم به سلیقه خودتون می ذارین . می شینین می گین آخر دنیا نزدیکه و ظهور منجی . حالا اومد و یکی نه قرآن رو قبول داشت نه ظهور رو ، چی جوری می خواین اون رو قانع کنین . بیچاره شروع کرد به توضیح و هر چی می گفت من یه چیز در رد صحبتهاش می آوردم . آخرشم یه جورایی تسلیم شد و کشید کنار . در اینجا بود که یه آقاهه با ریش های بلند اندازه آقا که به قول خودش 30 سال بود توی انواع عرفان ها غوطه ور بود، شروع کرد به بحث و جدل با من . اون هم به صورت شاکی که اصلا تو اگه خوشت نمی یاد چرا اومدی اینجا و این خانوم داره لطف می کنه یه راه هایی رو برای ما باز می کنه . حالا اگه بعضی حرفاش درست نیست به مرور درست می شه . این عرفان تازه به وجود اومده . باور کنین گفتم الان بلند می شه می زنه تو گوش من . من زیاد حرف نزدم و گذاشتم حرفش تموم شه . آخه تمومی نداشت . چون بعدش زن اون بنده خدا شروع کرد با حالتی مهربان به نصیحت من و خلاصه نزدیک بود دیگه گلاب به روتون بالا بیارم . مث بچه آدم یه خورده تایید هایی کردم و خداحافظی و زدم به کوچه . اومدم بیرون داشتم فکر می کردم خوب شد حرفای ملایم زدم . وگرنه اون بحث های داغی که با رفقا می کنم با اینا می کردم فکر کنم زنده بیرون نمی اومدم . بابا ! آخه اومدین یه عرفان راه انداختین و کسی هم جرات نداره بگه بالا چشتون ابروهه . تازه کلی هم از خودتون راضی هستین . حالا مگه من اصلا چی گفتم که اینقدر شاکی شدین . انتظار دارین همه که میان اینجا مث بز اخفش حرفاتونو تایید کنن . بابا دمتون گرم .

۷ نظر:

mahan گفت...

آنها با آن حرف ها حال می کردند و تا زمانی هم که با آنها هم رای نمی شدی ولت نمی کردند ولی شاید جای ذیگری بروی و خوشت بیاد

وحيد زايري گفت...

ياد كلاس عرفان مرد هزار چهره افتادم ! احتمالا عرفانشون هم چيني بوده !!

بارون گفت...

جالبه....
راستی ممنون از سرودتون

دختر تنهاي گندم گفت...

سلام
ممنون كه اينهمه لطف داري و به من سر ميزني
خيلي نميتونم بنويسم هم وقتم تنگه هم حرفهام تو دلم رسوب كرده... از اين برخوردت با معلم عرفان خوشم اومد از آدمهايي كه كوركورانه چيزي رو قبول نميكنن خوشم مياد آفرين

انوشیروان بهدین گفت...

پواسخ ( جمع مکسر پاسخ ) :
پاسخ ماهان :باور کن بحث خوش اومدن و بد اومدن نبود . من قبلا هم راجع به اینا مطالعه کرده بودم . فکر می کنم اینها بیشتر از عدم اطلاع مردم سواستفاده می کنن .
پاسخ وحید :باور کن خودم تو کلاس یاد مرد هزار چهره افتادم ، خصوصا اونجایی که می ره هوا.
پاسخ بارون : ممنون
پاسخ دختر تنها : ایشاللا که هر چه زودتر مشکل مرتفع بشه و شاهد بازگشتت به عرصه وبلاگی باشیم .

farideh گفت...

..دانا چون طلبه عطار است خاموش و هنر نمای و...

ناشناس گفت...

باشه دیگه نرو
و آفرین که چشم بسته چیزی رو قبول نمیکنی
اما
آدم فروشی نکنیا