۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

از باغ می برند

سال نو میلادی نزدیکه . بی مناسبت ندیدم شعر زیر رو بیارم :

از باغ می برند چراغانیت کنند

تا کاج جشنهای زمستانیت کنند

پوشانده اند صبح تورا ابرهای تار

تنها به این بهانه که بارانیت کنند

یوسف، به این رها شدن از چاه دل مبند

این بار می برند که زندانیت کنند

ای گل گمان نکن به شب جشن می روی

شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند

یک نقطه بیش بین رحیم و رجیم نیست

از نقطه ای بترس که شیطانیت کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

گاهی بهانه ایست که قربانیت کنند...

فاضل نظری

زرتشت کیست ؟ (1)

5 دی ماه ، سالروز درگذشت اشو زرتشت ، پیامبر ایرانی است . مناسب دیدم سلسله مطالبی از منابع مختلف در خصوص شخصیت و زندگی این بزرگوار بیاورم . امید که " از کسانی شویم که این جهان را تازه می کنند (گاتها)".
زَرتُشت، زردشت، زردهُشت یا زراتُشت نام
پیامبر ایرانی بنیادگذار دین زرتشتی یا مَزدَیَسنا؛ و سراینده گاثاها کهن‌ترین بخش اوستا است.
از بیشتر از دو هزار سال پیش تا به امروز، معانی بسیاری برای واژه زرتشت گفته‌اند.آنچه که مشخص است این است که این نام مرکب است از دو جزء «زرت» و «اشترا» هرچند که در سر زرت اختلاف بسیار است. البته بیش‌تر تاریخ شناسان معتقدند
زرد و زرین و پس از آن پیر و خشمگین معانی نزدیک تری هستند. کلمه زرد در خود اوستا «زیریت» است.البته «زرات» به معنی پیر آمده‌است ولی این‌که چرا در ترکیب با اشترا تبدیل به «زرت» شد باعث اختلاف نظر شده‌است. در جزء دوم این نام اختلاف نظری نیست زیرا هنوز کلمه شتر و یا اشتر در زبان فارسی باقی است و هیچ شکی نیست که نام وی با کلمه شتر ترکیب یافته و «دارنده شتر» معنی می‌دهد و به همان معنی است که امروز در فارسی می‌باشد. در گذشته برای شتر از آن جهت که حیوان بسیار مفیدی بود ارج و منزلتی خاص قائل بودند و نام شتر را با پسوندهای خاص بر نوزادانشان مینهادند. همچنین در نوشته‌های تخت جمشید از شتر به عنوان هدیه‌ای که به داریوش اهدا می‌شد نام برده شده‌است. برای نمونه فراشتر به معنی دارنده شتر راهوار و یا تندرو است. گاه نیز نام خانوادگی که سپیتمه است، افزوده می‌شود و به صورت زرتشتر سپیتمه یاد می‌شود. البته این نام خانوادگی را امروزه سپنتمان و یا اسپنتمان می‌گویند که به معنی خاندان سفید است. نام پدر زرتشت پوروش اسپ بوده که مرکب است از پوروش به معنی دو رنگ و سیاه و سفید و اسپ.پوروش اسپ معنی دارنده اسپ سیاه و سفید را می‌دهد. اسپیتامه نام خانوادگی زرتشت بوده‌است. در بند دوی همایشت آنجا که همای مقدس همچون دوستی به زرتشت نزدیک می‌شود وی را محترمانه با این نام خطاب می‌کند.

نقل ازویکی پدیا

۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

آیین نمی نویسد..

توپ و مسلسل و تانک ، آیین نمی نویسد
کم گشته نطق ایشان ، او این نمی نویسد
گفتند رفته سمنان ، آن یاور خدایی
گفتم قلم به دین داشت ، از دین نمی نویسد
گفتند در پکن بود ، روزی دگر به تبت
گفتم اگر پکن هست ، از چین نمی نویسد
گفتند رفته خارج ، گفتم خدا بیامرز
گر رفته پس چرا او ، شیرین نمی نویسد
گفتند فیلم دیده ، شاید که فیلم "هافمن"
گفتم زنقد فیلم ، "داستین" نمی نویسد
گفتند خورده نارو از یک رقیب عشقی
گفتم قبول اما ، غمگین نمی نویسد

۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

نظر

من اگر نظر حرام است بسی گناه دارم
چه کنم نمی توانم که نظر نگاه دارم
*
جماعتی که نظر را حرام میدارند
نظر حرام بکردند و خون خلق حلال
*
که گفت بر رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را
*
عاشق و رند و نظر بازم و می گویم فاش
تا بدانی که به چندین هنر آراسته ام

رنگ زرد کهربایی

ای چراغ هر بهانه ، از تو روشن از تو روشن
ای که حرفای قشنگت منو آشتی داده با من

من و گنجشکای خونه دیدنت عادتمونه
به هوای دیدن تو پر می گیریم از تو لونه

باز میایم که مثل هر روز برامون دونه بپاشی
من و گنجشکا می میریم تو اگه خونه نباشی

همیشه اسم تو بوده اول و آخر حرفام
بس که اسم تو رو خوندم بوی تو داره نفس هام

عطر حرفای قشنگت عطر یک صحرا شقایق
تو همون شرمی که از اون سرخ گونه های عاشق

شعر من رنگ چشاته ، رنگ پاک بی ریایی
بهترین رنگی که دیدم ، رنگ زرد کهربایی

من و گنجشکای خونه ، دیدنت عادتمونه
به هوای دیدن تو پر می گیریم از تو لونه

من و گنجشکای خونه ، دیدنت عادتمونه
به هوای دیدن تو پر می گیریم از تو لونه

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

سوگواران تو امروز خموشند همه

که دهانهاي وقاحت به خروشند همه
گر خموشانه به سوگ تو نشستند رواست
زانکه وحشتزده حشر وحوشند همه
آه ازين قوم ريايي که درين شهر دورو
روزها شحنه وشب باده فروشند همه
باغ را اين تب روحي به کجا برد که باز
قمريان از همه سو خانه به دوشند همه
اي هرآن قطره ز آفاق هر آن ابر ببار
بيشه و باغ به آواز تو گوشند همه
گر چه شد ميکده ها بسته وياران امروز
مهر بر لب زده وز نعره خموشند همه
به وفاي تو که رندان بلاکش فردا
جز به ياد تو و نام تو ننوشند همه

پسری درنقش شاعر

دیدم پسری ناخلف از بزرگان مطلبی رو درج فرموده بودند در خصوص عزیز دل ما و در مذمت ایشون ایراد سخن کرده بودند. با خود گفتم : گویا روال ایشان اصرار بر کج فهمی و بعضاً نافهمی رویه ثواب است و از این راه عدول نمی نمایند . ای کاش اندکی از بصیرت پدر در پسر وجود داشت تا اینگونه به بیراهه نرود . در همین باب با دوستی مشغول صحبت بودم که گفتم : فلانی ! چرا این مردک آدم نمیشه . کی می خواد از این راه اشتباه برگرده و توبه کنه . درسته داستان پسر نوح رو همیشه می گن . ولی این ناخلف سر سفره همون پدر بزرگ شده . پس چرا اینقدر اصرار می کنه بر اشتباه . بابا ! تازه از حبس اومده ، ولی هنوز اراجیفش براهه. دوست موصوف داستانی رو تعریف کرد که بسیار درخور این موضوع دیدم . داستان از این قراره که " روزی پادشاهی شعری هشت الهفت گفت و بسیار کیفور از سروده هاش ، دستور داد که شاعر بزرگ شهر رو خبر کنن. شاعر ننه مرده هم حاضر شد تا آقا جفنگیات خودشو بخونه . بعد از کلی آب و تاب و بالا و پایین ، شعرشو خوند و از شاعر بیچاره نظرشو خواست . شاعرهم یه ذره خودشو جمع و جور کرد و گفت : راستیتش اینایی که به عنوان شعر خوندین اصلا شعر نیست . پادشاه بی درنگ دستور داد شاعر موصوف رو به اصطبل بندازن تا ادب بشه . گذشت و سه روز بعد دوباره چشمه جوشان پادشاه جوشید و اشعاری از خویش تراوش نمود . بار دیگر شاعر بدبخت رو دستور داد از اصطبل بیارن تا نظرشو درمورد شعر بگه . شاعر مکتوب پادشاه رو خوند و سرش رو انداخت پایین و به سمت بیرون رفت . پادشاه فریاد زد : هی مردک ! کجا می ری ؟ شاعر نگون بخت هم در حالی که می رفت گفت : به اصطبل" .
امیدوارم درک کنید که نمی تونم همه مطلب رو اینجا بیارم . اول اسم بنده خدا ( هم پدر و هم پسر) رو آوردم و حتی اسم عزیز دل ما . ولی بازهم به قول آیین از ترس گزمه های نت پاکش کردم و اون بنده خداها شدن باز هم ناشناس .


۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

توقعات من

توقعات من از موسیقی سیری طبیعی و رو به جلو دارد که این روند با عنایت به گستردگی عالم موسیقی و تنوع پذیری آن میدانی را طلب می کند تا برآورده شدن خود را مرهون و مدیون تلاشهای گسترده ی صورت گرفته در زمینه طبع آزمایی آن باشد و هنرمند در این طبع آزمایی و تنوع سازی اهمیتی شگرف دارد . اینکه این هنر مند چگونه امیال موسیقیایی من را برآورده می سازد خود داستانی است که نشات گرفته از توانایی های اوست . حال این توانایی اصل باشد یا کپی از اصل زیباست . لیکن درگیری های روحی بی اصل و ریشه که شاید هم اهمیت آن و اصالت آن را زیاده از حد متصورم ، اقتضائات روحی ام را سیراب نمی کند . بر مبنای همین جستجویی هرچند پراکنده اما به زعم خویش گسترده می نمایم . حال این از گذشته و حال باشد ، یا از داخل و بیرون از مرزهای سنتی سرزمینم و خود منتج به نتایجی سودمند می گردد که گوش را پروده جهت بازیابی هایی عمیق در عرصه موسیقی می نماید . به تجربه و ابرام دریافته ام که این امر در موسیقی دهه هایی قبل از سی سال اخیر به وفور روی داده است و جستجوی آن به هر دلیل در سالهای اخیر امری محاله و شاید بیهوده باشد . این گستردگی و تنوع ذاتی در آن سالها و اصرار بر شناسایی و تبع آزمایی های گسترده و بدیع ، خود موجب شگفتی افزون است که قوه حرکتی و استفاده از پتانسیل خودرا در چه می جسته است ؟ چگونگی بروز اینهمه خلاقیت و شگفتی و همچنین باور توقف آن در زمانی افسوس ناک خود داستانی است . علی ایحال قابل ذکر است که بنده هنوز هم لذات خویش را در موسیقی از شنیدن روح بخش آوای موسیقی آن سالها می بینم و این خود علتی است ارزشمند بر پیگیری روند موجود .
انوشیروان بهدین

یه مرد عاشق

بگو اي مرد من ، اي از تبار هر چه عاشق

بگو اي در تو جاري خون روشن شقايق

بگو اي سوخته ، اي بي‌رمق ، اي كوه خسته

بگو اي با تو داغ ِ عاشقاي دل‌شكسته

بگو ، با من بگو از درد و داغت

بذار مرهم بذارم روي زخمات

بذار بارون ِ اشک من بشوره

غبار قصه‌ها رو از سراپات

بذار سر روي سينه‌ام گريه سر كن

از اون شب‌گريه‌هاي تلخ هق هق

بذار باور كنم يه تكيه‌گاهم

براي غربت يه مرد عاشق

رها از خستگي‌هاي هميشه ، باورم كن

بذار تا خالي سينه‌ام برات آغوش باشه

برهنه از لباس غصه‌هاي دور و ديرين

بذار تا بوسه‌هاي من برات تن‌پوش باشه

تو با شعر اومدي ، عاشق‌تر از عشق

چراغي با تو بود از جنس خورشيد

كدوم طوفان چراغ رو زد روي سنگ

كتاب شعر رو از دست تو دزديد

كدوم شب ،‌ از كدوم صحراي قطبي

غريبانه توي اين خونه اومد

شبيخون كدوم رگبار وحشي

شب مقدس ما رو به هم زد

بگو اي‌ مرد من ، اي مرد عاشق

كدوم چلّه از اين كوچه گذر كرد

هنوز باغچه برامون گل نداده

كدوم پاييز ، زمستون رو خبر كرد

بذار سر روي سينه‌ام ، گريه سر كن

از اون شب‌گريه‌هاي تلخ هق هق

بذار باور كنم يه تكيه‌گاهم

براي غربت يه مرد عاشق

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

سفر گلستان

با اجازتون یه دو روزی دارم می رم استان گلستان . البته فکر نکنین واسه خاموش کردن یا احیای جنگل هاش . ماموریته . گرگان و گنبد کاووس . یه دو روزی با آیین بسازین . ایشاللا که سقوط آزاد نکنیم و سالم برم و برگردم . فعلاً...

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

من و شاگردام

دیروز اومدم از در کلاس برم تو شاگردام گفتن نمیشه گفتم سر جدتون در و باز کنید  زودتر کلاس را تشکیل بدیم از اون ور زودتر بریم گفتن نه
هی از ما اصرار از اونا انکار رفتیم تو دیدم بععععععععععععععععععععله
رفتن برام یه جعبه شیرینی خریدن روش یه شمع 25  گذاشتن کنارش هم کادو و فاکتور شیرینی  در اولین اقدام پول شیرینی را دادم
کادوشون هم که کولاک بود
از اونجایی که من تو هر کلاس یه ظرف نیم لیتری آب می خورم برام یه ظرف آب خریده بودن و مثل شکلات بسته کردن بودن  کلن حال داد مضاعف

متانت

چقدر حقیرند مردمانی که نه جرات دوست داشتن دارند، نه اراده ی دوست نداشتن، نه لیاقت دوست داشته شدن و نه متانت دوست داشته نشدن، با این حال مدام ادعای عشق می کنند…

دکتر علی شریعتی

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی

دیروز مثل خیلی از روزها با اسی و پوریا هماهنگ کردیم بریم سینما . اسی دانشگاه ، من سر کار ، پوریا هم آموزشگاه . اسی می دونست من می رم شهر کتاب و بعد میام سینما . هیچی چند بار زنگ زد که فلانی من هم می خوام بیام شهر کتاب . گفتم بیا . من زود رفتم اونجا تا جا خوبه رو بگیرم . یه جای درست و حسابی ردیف کرده بودم و نشست داشت شروع می شد که زنگ زد بیا من جلو شهر کتابم و خودم تو نمی یام . هیچی بلند شدیم و رفتیم آقا رو پاگشا کردیم . برگشتیم دیدم جامونو گرفتن . بنابراین معلوم بود که جای خوبی برامون نمونده . رفتیم نشستیم . سخنران دکتر بلخاری بود و موضوع هم حکمت در هفت پیکر . اسی از همون اول شروع کرد ناله کردن که اینجا کدوم خراب شده ایه . یه ذره گذشت گفت خوابم می یاد . همون موقع ها بود که پوریا هم اس ام اس زد که نمی تونه بیاد سینما . خلاصه تا این سخنرانی تموم شه هزار جور بد و بیراه نصیب ما کرد و بعد هم گفت عمرا بریم سینما . می گفت مخم داره منفجر می شه . یه مشت دیوونه و روانی میان اینجا . گفتم مگه من مجبورت کردم بیای اینجا . اسیه دیگه . زیاد زبون فهم نیست . البته من راستیتش اینقدر خر کیف صحبت های دکتر بلخاری بودم که زیاد هم مهم نبود که سینما نرفتیم . راستی یادم رفت بگم که بن مایه اصلی صحبت های دکتر همون مصراعیه که اول آوردم .

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

فال حافظ برای شب یلدا



دوستان عزیز ! فال شب یلدا یادتون نره .

خوش باشین

من برمکی نیستم

باید داستان برمکیان و اون باغبونی که از هارون الرشید خواسته بود که اعلام کنن از خاندان برمکیان نیست ، شنیده باشین . به زبون امروزیش یعنی مناسب نیست آدم اسم و فامیلش تو همه جا یه جور باشه . الغرض یه مستخدم هست تو ادارمون که من ازش خوشم می یاد . بچه خوب و آرومیه . بنده خدا فوق دیپلم هم داره ، حالا از شانس گندش ادبیات عرب خونده که تو هیچ بازاری خریدار نداره و از بد روزگار شده مستخدم اداره ما . یه بدی که داره یه مقدار زیادی اسلوموشنه . خیلی آروم و خونسرده . به حدی که خیلی وقتا لج بچه ها رو در می آوره . از امروز یکی از روسای ادارات به تیم ما اضافه شد که از شانسش فامیلیش هم نام فامیلی این مستخدم بنده خدا بود . یکی از بچه های قسمت هنوز دقایقی از حضور این بنده خدا نگذشته بود که گفت : نمی دونم چرا فلانی چاییش دیر شده . اینو گفت و رییس جدید الورود یه دفعه تیز شد و خودشو جم و جور کرد. شاید باورتون نشه که در عرض یک ساعت این مستخدم رو به یه اداره دیگه منتقل کردن . فقط ما موندیم و حسرت شاید تنها کسی که حرف شنوی درست و حسابی از ما داشت .

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

سکوت

گفتی: سالهای سرسبزی ِ صنوبر را،
فدای فصل ِ سرد ِ فاصله‌مان نکن!
من سکوت کردم!
گفتی: یک پلک نزده،
پرنده‌ی پندارم
از بام ِ خیال تو خواهد پرید!
من سکوت کردم!
گفتی: هیچ ستاره‌ای،
دستاویز ِ تو در این سقوط ِ بی‌سرانجامم
نخواهد شد!
من سکوت کردم!
گفتی: دوری ِ دست‌ها و همکناری ِ دل‌ها،
تنها راه ِ رها شدن است!
من سکوت کردم!
گفتی: قول می‌دهم هر از گاهی،
چراغ ِ یاد ِ تو را در کوچه‌ی بی چنار و چلچله
روشن کنم!
من سکوت کردم!
سکوت کردم، اما
دیگر نگو که هق هق ِ ناغافلم را
از آنسوی صراحت ِ سیم و ستاره نشنیدی …

یغما گلرویی

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

من دنیا آمدم

در ساعت 23:30 چهارشنبه شب  سرد بارانی  دقیقن 25 سال پیش من دنیا آمدم 
دوستان امروز همه مدله مارا مورد عنایت قرار دادن 
اما یکی از پیام های تبریکم که روی دیوارم تو فیس بوک نوشته بودن از همه جالب تر بود بدین شرح

سالروز فاجعه نازل شدن جنابعالی بر سر تمامی جهانیان مظلوم را به تمامی مستضعفین و درماندگان دوعالم تسلیت عرض می نماییم.
باشد که این عقوبت آزمایشی باشد از جانب خداوندگار متعال برای امتحان بندگان برگزیده اش. آمین!"

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

به شیرین عزیز

اهدا نشان صلح تحسین تو باد
میدان جهان مجال تمرین تو باد
میدانی اگر کسی به نام تو نکرد
میدان دلم به نام شیرین تو باد
مرحوم مجتبی کاشانی

ربع آیین



بالاخره ماهم  یه ربع شدیم 
نمی دونم چند تا ربع قرن دیگه زندگی می کنم با این حال از این ربع اولم که راضیم
امیدوارم اگر ربع های دیگری هم باشه بهتر بسازمش
راستی امروز یه چیزی فهمیدم که تا حالا نمی دونستم مادرم موقع دنیا آوردن من آرزو داشته من آیت­الله بشم  شاید بی دلیل نبوده که من روز وحدت حوزه و دانشگاه دنیا آمدم .

۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

ماه را نشانه رفتند...

ماه را نشانه رفتند
آواز را نشانه رفتند
پرواز را نشانه رفتند
دیگر چه مانده برای خیالبافی ما ؟!
قدسی قاضی نور
وقتی هزاران پست تو ذهنته و از ترس گزمه های نت نمی توانی بگذاریشان کاملترین پستت می شود
.
.
.
برای مقابله با زبان سلطه باید دشوار نوشت.
هربرت مارکوزه

حرفها و نگاه ها

حرف‌هایی را که نمیتوان گفت
و نه … میتوان گفت
باید به سکوت بخشید
چه عذاب‌آور است
وقتی نگاهت را
در هزار صفحه
برای دیگران توضیح بدهی! …

مهدی رازقندی

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

امام حسین و شریعتی

در عجب‌ام از مردمی که،
خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می‌کنند،
و بر حسینی می‌گریند که آزادانه زیست و آزادانه مرد...

خاک بر سرت

ای خاک بر سرت به خدا دوست دارمت

ای از تبار رنج و بلا دوست دارمت

يار کسی شبيه تو بودن حکايتی است

باور نمی کنم که تو را دوست دارمت

هر قدر فکر می کنم اين نکته مبهم است

عقلم نمی رسد که چرا دوست دارمت

با تو تمام ثانيه ها زهرمار شد

سوهان روح خاطر ه ها! دوست دارمت

مثل کنه هميشه به من جوش خورده ای

ای کاش می شدی تو جدا، دوست دارمت

بيچاره! فکر کرده ای آيا که دلبری؟

نه نيستی ،برو! نه! بيا ، دوست دارمت

حسن صنوبری

آن طور که ما می خواهیم

ما معمولا چیزهای اطرافمون رو اونطور که خودمون می خوایم درک می کنیم . دوست داریم اونها رو طوری ببینیم که دوست داریم . این که این تصویر واقعیه یا نه مهم نیست . چون ما به دلخواه خودمون اون رو درک کردیم . دیروز داشتم از جلوی آتشکده خیابون 30تیر رد می شدم . یه دربون داره آتشکده که خیلی وقتا می بینمش . دیدم اون بنده خدا سیاه پوشیده . نمی دونم برای چی ولی احتمال دادم برای همین روزاست . با خودم گفتم احتمالا به بنده خدا گفتن امام حسین داماد ایرانیها بوده و اونم خواسته این جوری و با این نیت ، هم رنگ جماعت بشه . واقعا یکی هست که به این بنده خدا بگه بابا داماد کدومه . کدوم منبع معتبری گفته که امام حسین داماد ایرانیهاست به جز منابع صفوی . نمی شه این رو بهش گفت . چون قبول کرده و باور کرده . خود ما هم راجع به اعتقادتمون همین طوریم . اغلب قبول نمی کنیم که ممکنه مشکل داشته باشه و همین مشکل باعث ایجاد دیدی نادرست در ما بشه . شاعرانش رو سهراب گفته که :
چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید...

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

دریغ است از ولی اما ولی تنهاست بی‌مردم
علی، آری علی، حتی علی تنهاست بی‌مردم
علی معلم دامغانی

احمد شاملو

21 آذر ، زادروز احمد شاملوست . اگرچه با نظر اون بزرگوار در خصوص فردوسی ، همیشه مشکل داشتم اما بسیاری از شعرهاش هم دوست داشتم و خوندم . روحش شاد . شعر زیر را مکرر می کنم . چون دوستش دارم :

دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد

روزگار غریبی است نازنین

و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

روزگار غریبی است نازنین

و در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند

به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

روزگار غریبی است نازنین

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند بر گذرگاهان مستقر با کُنده و ساطوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد



۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

باغ بی برگی

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی

روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زر تا پودش باد
گو بروید ، یا نروید ، هر چه در هر کجا که خواهدیا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سر به گردونسای اینک
خفته در تابوت پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها ،
پاییز
مهدي اخوان ثالث

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

در  آنجا ،  بر  فراز  قله‌ی  کوه
دو   پایم  خسته  از  رنج  دویدن
به خود گفتم که در این اوج دیگر
صدایم   را   خدا  خواهد  شنیدن
به    سوی   ابرهای   تیره   پر  زد
نگاه           روشن         امیدوارم
ز  دل   فریاد   کردم   کای  خداوند
من او را دوست دارم، دوست دارم
صدایم  رفت   تا  اعماق  ظلمت
به هم زد خواب شوم اختران را
غبار   آلوده   و  بی تاب   کوبید
در   زرین   قصر   آسمان   را
ملائک  با  هزاران  دست  کوچک
کلون  سخت  سنگین  را  کشیدند
ز   توفان    صدای    بی  ‌شکیبم

به خود لرزیده، در ابری خزیدند
ستون‌ها  همچو ماران پیچ در پیچ
درختان   در   مه   سبزی  شناور
صدایم پیکرش را شست و شو داد
ز خاک  ره  ،  درون حوض کوثر
خدا در خواب رویابار خود بود
به  زیر پلک‌ها   پنهان   نگاهش
صدایم  رفت   و با  اندوه  نالید
میان    پرده ‌های    خوابگاهش
ولی  آن   پلک‌های   نقره  آلود
دریغا  تا  سحرگه  بسته ‌ بودند
سبک چون گوشماهی‌های ساحل
به  روی  دیده‌اش بنشسته بودند
صدا  صد  بار  نومیدانه برخاست
که  عاصی  گردد  و بروی  بتازد
صدا می‌خواست تا با پنجه‌ی خشم
حریر  خواب  او  را  پاره سازد
صدا  فریاد  می ‌زد  ا ز سر درد
به هم کی ریزد این خواب طلایی؟
من اینجا تشنه‌ی یک  جرعه‌ی  مهر
تو   انجا   خفته  بر  تخت  خدایی 
مگر  چندان  تواند  اوج گیرد
صدایی دردمند و محنت آلود؟
چو  صبح  تازه از ره باز آمد
صدایم  از صدا دیگر تهی بود
ولی     اینجا   به    سوی   آسمان‌ها
هنوز      این      دیده‌ی     امیدوارم
خدایا    این   صدا   را   می‌شناسی؟
من او را دوست دارم ، دوست دارم.
"فروغ"

مانيتور همكارنابغه ام

خبر های آیینی

چند روز پیش آیین زنگ زد که فلانی خبر داری دکتر صدقیانی معروف فوت کرده . من هم که دیدم آلودگی هواست و تازگی ها هم بمیر بمیره ، باور کردم. البته آیین گفت پی جویی کن که خبر درست باشه . من هم به عالم و آدم زنگ زدم . همه تا میشنیدن ناراحت می شدن و قول می دادن که خبر تایید شده رو بهم بگن . هیچی . گفتم خبر داغ بگیرم . زنگ زدم خانوم دکتر علی پور که خبر داری . من شنیدم دکتر مریضه . ترسیدم بگم فوت کرده . اون بنده خدا هم ناراحت قول داد خبر گرفت بهم بگه . فردا صبح زود زنگ زد که دکتر سالمه . منم به آیین گفتم . گفت آره زنگ زدم به پسره که به من گفته بود بهش فحش دادم . دیروز رفته بودم دانشگاه . خانوم علی پور رو دیدم . می گفت اون شبی که به من گفتی تا دم در خونه دکتر رفتم . نبود . موبایلشم جواب نمی داد . می گفت تا صبح گریه کردم و خوابم نبرد . فردا که به دکتر زنگ زدم و گوشی رو برداشت نفس راحت کشیدم . وقتی داشت اینا رو می گفت هر چی بد و بیراه بود تو دلم نصیب آیین کردم . جالب بود می گفت : دکتر صدقیانی دنبال اونی هستش که این شایعه رو در آورده . اسرار کرد اسم آیین رو بگم . نگفتم . لعنت به این مرام گند من .

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

مقایسه

تو رو خدا مقایسه کنید . نوشتن من رو با آیین . فقط کافی است یه نگاهی به نوشته های آیین بندازین تا دستتون بیاد یه بار کوچیک می نویسه یه بار بزرگ یه بار چپ چین یه بار وسط چین یه بار بی هیچ چینی یه بار بلد یه بار نازک یه بار با موضوع یه بار بی موضوع .... فقط همین کافی است تا آدم به نوع جریانات فکری این بشر پی ببره .

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

هر که را که بخت، دیده می‌دهد، در رخ تو بیننده می‌کند
 وان که می‌کند سیر صورتت، وصف آفریننده می‌کند
 خوی ناخوشش می‌کشد مرا، روی مهوشش زنده می‌کند
یار نازنین هر چه می‌کند، جمله را خوشانده می‌کنند
 هر گه از درش خیمه می‌کنم، جامه می‌درم، نعره می‌زنم
 من به حال دل گریه می‌کنم، دل به کار من خنده می‌کند
 هست مدتی کان شکر دهن، می‌دهد مرا ره در انجمن
من حکایت از رفته می‌کنم، او حدیث از آینده می‌کند
 گر در این چمن من به بوی یار، زندگی کنم بس عجب مدار
 کز شمیم خود باد نوبهار، خاک مرده را زنده می‌کند
چون به روی خود پرده می‌کشد، روز روشنم تیره می‌شود
 چون به زلف خود شانه می‌زند، خاطرم پراکنده می‌کند
 چون به بام حسن می‌زند علم، ماه را پس پرده می‌برد
چون به باغ ناز می‌نهد قدم، سرو را سرافکنده می‌کند
 کاسه‌ی تهی هر چه باقی است، پر کننده‌اش دست ساقی است
 ما در این گمان کانچه می‌کند، آسمان گردنده می‌کند
گاه می‌دهد جام می به جم، گاه می‌زند پشت پا به غم
 پیر می فروش از سر کرم، کارهای فرخنده می‌کند
 جام باده چیست، کشتی نجات، باده خور کز اوست مایه‌ی حیات
ورنه عاقبت سیل حادثات، خانه‌ی تو برکنده می‌کند
 گاهی آگهم، گاه بی‌خبر، گاه ایمنم، گاه در خطر
 گاهم اختیار شاه تاجور، گاهم اضطرار بنده می‌کند
 نو عروس بخت هر شب از دری، جلوه می‌دهد ماه انوری
 وان چه می‌کند مشق دلبری، بهر خان بخشنده می‌کند
 خازن ملک، گنج خوش دلی، نام او حسین، اسم وی علی
 کز جبین اوست هر چه منجلی، آفتاب تابنده می‌کند
 زان فروغی از شور آن پری، مشتهر شدم
در سخنوری کز فروغ خود مهر خاوری، ذره را فروزنده می‌کند

فروغس بسطامی 

دیدن یا ندیدن ، مساله این است ...


تو رو خدا نگید خشک مغزم . می خواستم راجع به سریال مختارنامه بگم . هر چند که من تلویزیون رو تحریم کردم از چند وقت پیش ، ولی از این سریال بسیار خوشم می یاد . اگه درست ترش رو بخواین از میرباقری خوشم می یاد و در نتیجه کارهاشم دوست دارم . چند وقتی هستش که راجع به سریال مختار بحث نمایش چهره حضرت عباس مطرحه و موافقین و مخالفین داد سخن دادند . آخرشم گفتن که قسمت هایی از سریال که چهره ایشون رو نشون می ده حذفش کردن . یه نکته ای رو باید بگم . اگه آقایون بر این اساس که نشون دادن چهره ممکنه ذهنیت افراد رو راجع به شخص عوض کنه ، استدلالشون درسته . به نظرم نشون دادن ایشون واقعا در ذهنیت افراد تاثیر داره . این رو نمی شه انکار کرد . من هنوزم که هنوزه اسم حمزه عموی پیامبر رو که می یارن یاد آنتونی کویین می افتم و مسیح در نظرم با بن هور و مصایب مسیح جلوه می کنه . اما یه سوالی که واسم بی جواب مونده اینه که چرا آقایون زمانی عکس این بزرگوار رو شبیه هنر پیشه های هندی کشیدن و سر در هیئت ها زدن جامه بر خود ندریدند . معمولا مردم جو گیری داریم که به هر چیزی واکنش نشون می دن که تحریکشون کرده باشن . در کل این هم بهانه ای برای سرکار گذاشتن ملت بود که به لطف خدا حادث شد .

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

آه باران ! بر پلیدی ها آیا چیره خواهی شد ؟

دیروز دوستی می گفت با این آلودگی هوا یه بارون هم نمیاد اقلا یه مقدار از این آلودگی ها رو بشوره و ببره . دیدم خود من هم دلم لک زده واسه بارون . صبحی که داشتم می یومدم اداره اتفاقی آلبوم آه باران استاد رو گوش می کردم . رسید به تصنیف آه باران ؛ دیدم استاد سخن از زبان ما می گوید . هم از آلودگی هوا هم از این روزگار . خدا حفظش کنه استاد رو . واسه من یکی یه دوست همیشگی بوده که هیچ وقت تنهام نذاشته . اینهم تصنیف آه باران استاد :
ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید
این گیسو پریشان‌کرده بیدِ وحشیِ باران
یا نه! دریایی‌ست گویی، واژگونه بر فراز شهر
شهر سوگواران
هر زمانی که فرو می‌بارد از حد بیش
ریشه در من می‌دواند پرسشی پی‌گیر با تشویش
رنگ این شب‌های وحشت را
تواند شُست آیا از دل یاران؟
چشم‌ها و چشمه‌ها خشکند
روشنی‌ها محو در تاریکیِ دلتنگ
هم چنان که نام‌ها در ننگ
هر چه پیرامون ما غرق تباهی شد
آهْ باران! ای امید جان بیداران
بر پلیدی‌ها که ما عمریست در گرداب آن غرقیم
آیا چیره خواهی شد؟

۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

این هفته میرم اهواز فعلن بابای پروزا با توپولوف خدا بخیر بگذرونه

تعطیلی

بهمون گفتن این دو روزه رو باید بیایم سر کار . نمی دونم آقایون راجع به ما بانکی ها چی فکر می کنن . بابا ما هم آدمیم . سرما ، گرما ، آلودگی هوا و هزار تا چیز دیگه به ما هم اثر می ذاره . تازگی ها دولت محترم یاد گرفته هر روز رو که تعطیل می کنه آخرش یه " به جز بانکها " هم می یاره . نکنید . می میریما .

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

3 3 3 3 شنبه روز آخره هفته است

حکایت آنها که فقط یک خیابانند

چند روز و چند وقتی میشه که می خواهم در مورد یه دسته تاثیرگذار تو این کشور چند مطلب پر مغز بگذارم اما مطمئنم باز صافی می شویم چون بارهای قبل فقط بخاطر نام بردنشان صافی شدیم
مطلب این دفعه که نمی گذارم یک سرش دانشگاه است یک سرش میان سپاه بین بلوار و انقلاب هم واقع شده 
اگر باز هم نفهمیدین مطلب در مورد کی بوده از کرج یه 50 کبلومتری برین می رسین بهش 
نسیم بیداری آبان ماه را بخونید متوجه می شوید دیگه 


۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

یک روز با عرفای حلقوی



آدرس خونه رو قبلا گرفته بودم . البته رییس محترم در دادن آدرس یه سوتی داده بودن ؛ ولی به هر زوری بود آدرس رو پیدا کردم . ساعت نزدیک 4 بود . جلو در که رسیدم دیدم در بازه . رفتم تو و واحد مربوطه رو پیدا کردم . زنگ زدم و در وا شد . خانومه رییس بود و مستر . با لبخند تعارف کرد و رفتم تو و دیدم عده ای نشسته اند . سلام کردند . همگی به احترام من بلند شدن . فکر کنم تو اون لحظه جو گیر بودن . چون نفرات دیگه ای که اومدن چنین حرکتی حادث نشد . خلاصه سلامی و علیکی و نشستیم . پس از لختی درنگ چند نفری بهمون اضافه شدن . خانوم مستر ابتدا یه فرم دادن که پر کنیم . از اسم و آدرس گرفته تا کد ملی . تازه گفت برای صدور گواهینامه طی دوره عکس هم می خوایم . تو رو خدا ببین عرفان رو هم مدرکی کردن . بگذریم . من که عمرا چنین فرمایی رو پر کنم . پس فرم رو گذاشتم کنار . خانومه متوجه شد ، ولی چیزی نگفت . در ادامه شروع به درس کرد . یه قرمه سبزی از همه مطالب خوب . نزدیک یک ساعت صحبت کرد . من هم به خودم قول دادم تا صحبتش تموم نشده چیزی نگم . بعد پایان صحبتهاش ازمون خواست چشمامونو ببندیم و فقط تسلیم باشیم . همین . این یکی رو واسه تست گوش کردم . بعد مدتی گفت چشماتونو باز کنین و از حستون بگین . یه عده جفنگیاتی می گفتن که مرتاض 60 ساله هم توش می مونه . خصوصا خانوما . من هم راستیتش یه انرژی هایی در سرم احساس کردم . ولی وقتی ازم پرسیدن گفتم نه چیزی حس نکردم . دیگه خانوم معلم فهمیده بود من یه پام می لنگه . بعد خواست دو تا دستمون رو بهم نزدیک کنیم . باور کنین اینایی که می گفت قبلا من تو ریکی خیلی باحال ترش رو تجربه کرده بودم . دیدم اصلا آب بستن به عرفان رفته . یه مقداری که گذشت خانوم معلم گفت : درس تمومه . من هم از این فرصت استفاده کردم و شروع کردم به سوال . بهش گفتم شما از یه طرف می گین ما به دین طرف کاری نداریم و از طرفی کلاس تفسیر قرآن اون هم به سلیقه خودتون می ذارین . می شینین می گین آخر دنیا نزدیکه و ظهور منجی . حالا اومد و یکی نه قرآن رو قبول داشت نه ظهور رو ، چی جوری می خواین اون رو قانع کنین . بیچاره شروع کرد به توضیح و هر چی می گفت من یه چیز در رد صحبتهاش می آوردم . آخرشم یه جورایی تسلیم شد و کشید کنار . در اینجا بود که یه آقاهه با ریش های بلند اندازه آقا که به قول خودش 30 سال بود توی انواع عرفان ها غوطه ور بود، شروع کرد به بحث و جدل با من . اون هم به صورت شاکی که اصلا تو اگه خوشت نمی یاد چرا اومدی اینجا و این خانوم داره لطف می کنه یه راه هایی رو برای ما باز می کنه . حالا اگه بعضی حرفاش درست نیست به مرور درست می شه . این عرفان تازه به وجود اومده . باور کنین گفتم الان بلند می شه می زنه تو گوش من . من زیاد حرف نزدم و گذاشتم حرفش تموم شه . آخه تمومی نداشت . چون بعدش زن اون بنده خدا شروع کرد با حالتی مهربان به نصیحت من و خلاصه نزدیک بود دیگه گلاب به روتون بالا بیارم . مث بچه آدم یه خورده تایید هایی کردم و خداحافظی و زدم به کوچه . اومدم بیرون داشتم فکر می کردم خوب شد حرفای ملایم زدم . وگرنه اون بحث های داغی که با رفقا می کنم با اینا می کردم فکر کنم زنده بیرون نمی اومدم . بابا ! آخه اومدین یه عرفان راه انداختین و کسی هم جرات نداره بگه بالا چشتون ابروهه . تازه کلی هم از خودتون راضی هستین . حالا مگه من اصلا چی گفتم که اینقدر شاکی شدین . انتظار دارین همه که میان اینجا مث بز اخفش حرفاتونو تایید کنن . بابا دمتون گرم .