۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

قهوه تلخ

من وقتی قهوه تلخ می بینم  احساس خوشبختی بهم دست می ده می دونین چرا چون تا الان فکر می کردم تنها کسی هستم تو کل ایران که "آرایش گر سویل" اثر ماندگار Gioacchino Rossini را گوش دادم و عاشقانه دوستش دارم خدا خیرش بده این فرهاد مدیری را از تنهایی در آمدم فکر کنم شدیم دو نفر  البته  این حسو قبلن یه بار دیگه  بدست آورده بودم وقتی دیده بودم یکی از دوستان صمیمیم می دونه هربرت ون کارایان کی هست اصلن

مصاحبه استخدامی راه کارها و روش ها

دیگه مصاحبه استخدامی رفتن برام شده یه بازی هفته ای که توش یه مصاحبه استخدامی نرم اصلن هفته محسوب نمی شه
این اخریه که امروز رفتم کولاک بود مدیرعامل 4 تا شرکت که هر کدوم از 11 تا 300 نفر پرسنل داشت جلوم نشسته بودن چهار به یک قشنگ لولم کرده بودن از هر دری هم ازم سوال می کردن از برتری مشکاتیان بر پایور تا طولانی ترین سفری که تا آلان رفتم
اما چیزی که برای من واقعن فوق العاده است اینه که تا الان نشده تو مصاحبه استخدامی شرکت کنم و نپذیرنم جز یه مورد که اونم چون شرکت دوستم بود نمی خواشتم دوستیمون به تجارت آلوده شه حالا این همه قصه گفتم که چی نتیجه بگیرم الان عرض می کن
کلن می شه مصاحبه های استخدامی را به 3 دسته تقسیم کرد 1-مصاحبه فنی 2- مصاحبه های شخصیتی 3- مصاحبه هایی که مصاحبه کننده مهمتر از مصاحبه شونده است
مصاحبه های فنی را حتمن جدی باید گرفت و از خالی بندی درش باید جدن پرهیز کرد چون معمولن طرف مقابل خودش دانش فنی بالایی داره و به طور اخص از دانسته های خودش ازتون سوال می کنه . در این مرحله شما هم می تونید چیزهایی که فکر می کنید طرف بلد نباشه را به رخش بکشید مشکلی که درین بخش هست ابزاری است به نام اینترنت که در پاره ای موارد جلوی طرف بازه و یه موجودی به نام گوگل می تواند سریعن رسواتون بکنه که چند مرد خالی بندین پس تشتتون را محکم بچسبین که از بام نیفته.
مصاحبه های شخصیتی هدفی ندارن جز این که بدونن شما می تونید خودتون را کنترل کنید یا نه از همه ترفند ها هم استفاده می کنن مثل سکوت های ممتد تحقیر بازی با کرکره های اتاق و حتی در مواردی در خواست انجام یک کار عملی در حضور افراد در این مصاحبه ها می تونید سعی کنید خودتون رو اسطوره و دانشمند همه علوم ارایه کنید که این امر نه تنها بد نیست بلکه باعث می شه طرف فکر کنه شما چقدر خودشکوفا هستین و بترکونید و .... اما در مورد خالی بندی یکم دقت کنید چون غالبن طرف مقابل گاو نیست و سابقه چندین ساله مدیریت داره و دستتون را می خونه یکی از ترفندهایی که می تونید استفاده کنید پاسخ هایی محکم مثل نمی دونم ٰ، نمی دونستم همچین چیزی هم هست و... که هر چقدر قوی تر بگین طرف بیشتر به اعتماد به نفستون پی میبره
مصاحبه هاییکه شما اصلن مهم نیستین : این جور مصاحبه ها بیشتر در سازمان های دولتی یا شبه دولتی رواج داره و یه سری آدم که هیچی نمی فهمن باشما مصاحبه می کنن به عنوان مثال از شما می پرسن چقدر با یک نرم افزاری که تاریخ مصفرش 20000000000 ساله که تموم شده آشنایی دارین این چیزی نیست شما بخواهید کم بیاورید قوین بایستید و این نرم افزار را با مدل های فعلی یا آتی مقایسه کنید "آتی"  نرم افزارهاییست که اصلن وجود ندارند و طرف مقابل هم ازش اطلاعاتی نداره پس شما از خالی بستن دریغ نکنید ان قدر بگین تا طرف مقابل بگه چه جالب نمی دونستم تو این مصاحبه ها سر به زیری و افتادگگی را فراموش نکنید چون ممکن طرف کلی شوت باشه اما اونه که باید چکتون را امضا کنه پس افتادگی آموز اگر طالب فیضی
و در نهایت چیزهایی که اول باید رعایت می کردین
سر وقت برین
خوشبخو برین
خوش تی برین (کفشتون هم تمیز باشه)
آمادگی همه چی را داشته باشسین مثلن ازدر که میرین تو یارو بگه صبح کمل الله یا یه چیزهای دیگه ای تا الان نشنیدین البته برعکسش هم هست مثلن یه آقایی که پیپ تو دهنشه و پاهاش رو میزه در هر صورت تمرکزتون را از دست ندی

و یه سوال مهم که همه می پرسن چرا این شغل زا انتخاب کردی :
یعنی اوج حماقت اونجاست که بگین اومدم اینجا تجربه کسب کنم جاش می تونین بگین از بچه گی همیشه خواب میدیدم این کاره قراره بشم (رفرنس هم بدین به پیتوکیوس فقید)
کلن هم خودتون و آدم علمی نشون بدین یه طوری که طرف فکر کنه همه کتاب های عالم را خوندین اصلن هم نترسین چون اصولن خیلی کم پیش میاد تو ایران با آدم کتاب خون برخورد کنید

راه کارهای ارایه شده کاملن کاراست و حداقل در 2 ماه گذشته 7 بار باعث موفقیت من در مصاحبه های استخدامی شده پس با خیال راحت امتحانشون کنید   


۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

سرو خرامان

دُزدیده چون جان می روی، اَندر میانِ جانِ من

سَرو خرامانِ مَنی، ای رونق بُستانِ من

چون می روی بی‌من مَرو، ای جانِ جان بی‌ تن مَرو

وَز چشم من بیرون مَشو، ای شُعله ی تابانِ من

هفت آسمان را بَردَرَم، وَز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری، در جانِ سرگردانِ من

تا آمدی اَندر بَرم، شد کفر و ایمان چاکِرم

ای دیدنِ تو دینِ من، وی روی تو ایمانِ من

بی پا و سَر کردی مرا، بی‌خواب و خُور کردی مرا

سَرمَست و خندان اَندرآ، ای یوسفِ کَنعان من

اَز لطف تو چون جان شدم، وَز خویشتن پنهان شدم

ای هستِ تو پنهان شده، در هستیِ پنهانِ من

گل جامه دَر از دستِ تو، ای چَشم نَرگس مَستِ تو

ای شاخه ها آبستِ تو، ای باغِ بی پایانِ من

یک لحظه داغم می کشی، یک دَم به باغم می کشی

پیش چراغم می کشی، تا وا شود چشمانِ من

منزلگه ما خاک نی ، گر تن بریزد باک نی

اندیشه ام افلاک نی ، ای وصل تو کیوان من

جانم چو ذَرّه در هوا، چون شد زِ هر ثِقلی جُدا

بی تو چرا باشم چرا؟ ای اصل چهار ارکان من

مولانا

مار و پونه

میگن مار از پونه بدش می یاد دم لونش سبز می شه . حالا شده حکایت ما . اینهمه راه کوبیدیم رفتیم مشهد . رفتیم خونه ای که رزرو کرده بودیم رو پیدا کنیم . فهمیدیم خونه تو خیابون" آخوند" واقع شده . البته اسم خیابونش آخوند خراسانی بود ؛ ولی ملت همه بهش میگفتن خیابون "آخوند" . اینم اقبال ماست دیگه.

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

 حوصله ندارم اما، همه ی قصه رو می گم
همه ی قصه رو حتی، اونجایی که دوست ندارم
بذار صحبت کنیم این بار،جای اینکه بنویسیم
 راجع به دو جین سوال، یه سری نقطه بدخیم
 می دونم که دیگه مُردم، مرگ من موقتی نیست
این جواز دفن و کفنه، یه صدای لعنتی نیست
توی این بهبهه ی شک، وسط این همه بحران
خودمو گوشه ی آسفالت ، جا گذاشتم تو اتوبان
ژست بی خوابی و منگی، واسه من نگیر دوباره
کسی که جلوت نشسته ، عصبی و لت و پاره
من دیگه اصلا نمی خوام، تیغو رو رگم بِسُرَم
پایتخت دود و گوگرد، قهرمان قصه من
اگه عاشقت نبودم، پا نمی داد این ترانه
بی خیال بد بیاری، زنده باد این عاشقانه
خط موشکو تو دستت، نسل من خط کشی می کرد
واسه انفجار قلبت، شعر من خودکشی می کرد
جعبه جعبه استخونو،غم پرچمای بی باد
کودکیه نسل ما رو به قرنطینه فرستاد
من با زندگیو و شعرم، یا با تو شوخی نداشتم
واسه تو شوخی بودیم ما، خیلی تلخه سرنوشتم
حالا هی غلط بگیر از، دیکته های نا نوشتم
یا که اوراق بهادار بده جای سرنوشتم
اگه عاشقت نبودم، پا نمی داد این ترانه
بی خیال بد بیاری، زنده باد این عاشقونه
بین این صدتا اتوبان، یه مسیر منحنی نیست
که کسی پشت سرم هی، نده فرمان واسه ایست
وقتی آژیرو کشیدن توی گوش لت و پارم
خودم عین بمب دستی، شعرمم شد انفجارم
یه نفر رو در و دیوار، خون خاطره می پاشه
یه نفر که میگه اینبار، بذار انگشتو رو ماشه
خیلی ساده نرسیدیم، سر صحنه واسه اجرا
انگاری که محض خنده، گرگه زد به گله ما
اگه چیزیو نگفتم توی خاطرم نمونده
متاسفم که ذهنم ، خاک قصه رو تکونده
تسمه ی دلم بریدو، من از اون دقیقه لالم
یه سری تصویر موهوم ، ساخته می شه تو خیالم
ببین این زخمای کهنه، دیگه پانسمان نمی شن
شدن عین تیر آخر ، وسط جمجمه من
منزوی شو توی قلبت،یاد کارون شب دجله
سر کوچه های بن بست، یاد حجله پشت حجره
بچه های خاک و بارون، یادته ریختن تو میدون
مادراشون پشت شیشه، پدراشون ته دالون
پس چرا با تو غریبست، نسل بی خاطره ی من
یادمون نیست که چه جوری، واسه همدیگه می مُردن
پاش بیفته باز دوباره، روی مغربت می بارم
باز توی منطقه ی مین ، دست و پامو جا می ذارم
اگه عاشقت نبودم، پا نمی داد این ترانه
بی خیال بد بیاری، زنده باد این عاشقانه
اسم پایتختو با خون ، می نویسم واسه یادداشت
تنها چیزی که تو دنیا، روی پاهام نگهم داشت
سر و ته کنم تو جاده، مقصدم تهش همین جاست
وسط برجای تهرون، ازدحام شعر و رویاست
می گذره این روزا از ما، ما هم از گلایه هامون
عادی می شن این حوادث ، اگه سختن اگه آسون
توی پاییزه مجاور، وسطای ماه آذر
شد قرارمون که با هم، بزنیم به سیم آخر.

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

به خدا زیاد هوا مصرف نمی کنم

نمی دونم چه صیغه ایست هرکی مارو تو خیابون می بینه میگه ا تو هنوز ایرانی
تلفن می زنم به بچه های قدیم می گن اااا  ما فکر می کردیم رفتی از ت سراغی نمی گرفتیم و...
امروز به یکی از بچه های قدیم اسمس زدم جواب داده ا خارج رفتی خطتم بردی ؟؟؟؟
بابا به پیر به پیغمبر من  هم حجمی مشابه شما از هوا استفاده می کنم و فضایی حالا نهایت 13 سانت تو ارتفاع بیشتر از شما مصرف می کنم
من مگه بچه زن بابام همه می خوان از این کشور بیرونم کنن
از همین تریبون اعلام می کنم من هنوز هستم و هتسنم خاری است به تنگ چشمی نا مردم (هر چی  آدم مخالفمه)

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

با اینی که از فیلم هایی اهداف شون و فریاد می زنن بدم میاد
با این که همه دوستای روشن فکرم می گن بده
اما به نظر من دموکراسی تو روز روشن بد نیست ارزش دیدنشو داره اگر دویت ندارین هم نبینید خوب لا اقل آبی کیشلوفسکی را ببینید  

همه چی ارومه غصه ها خوابیدن همه چی آرومه من چقدر خوشحالم

داشتم یه نامه برای رییسم دستی می نوشتم یه جاش می خوستم بنویسم مایه ی خوشبختی است 3 بار رو یه کاغذ دیگه تمرین کردم تا  نوشتن خوشبختی یادم بیاد 
دیروز خوشبختی را حس می کردیم
امروز دیکته اش یادم رفته 
شاید فردا حتی معنایش را هم ندانیم
خدا خودت این مملکت و بساز کار ما نیست

سفر مشهد

دارم یه پنج روزی می رم مشهد . مهتاجیم به دعا . از همین جا درود بر علی بن موسی ، فردوسی ، اخوان ثالث ، نادر ، پسیان ، عطار ، خیام و سایر عزیزان آن دیار . سفر خانوادگی ، تفریحی ، و البته زیارتیه . فکر کنم به اندازه 5 روز پست گذاشتم . باقیش با آیین . یا علی

موسی و شبان


فکر کنم اونهایی که شعر موسی و شبان رو تو کتاب های درسی ( فکر کنم دوره راهنمایی ) گذاشتن یه نیت پلیدی داشتن . بابا این شعر کلی شعره .خدایی هر بار این شعر رو می خونم یه جوارییم میشه . مثلا این بیت :
هر کسی را سیرتی بنهاده ام / هرکسی را اصطلاحی داده ام
آخه تو ذهن یه بچه مدرسه ای این نمی گنجه . خوب بذارین دوره های بالاتر تو کتاب بیارین . اصلا به نظر من شعریه که تو این دوره ها آقایون باید سانسورش کنن. تو این زمانی که فقط راه رسیدن به خدا یه چیز و یه نفره . حالا احتمالا گفتن بذاریم تو کتاب بچه مدرسه ای ها تا موضوعش براشون عادی بشه و فراموش . خدا هدایتشون کنه . نابودی پیشکش .

من و هواپیما

من معمولا از بودن تو هواپیما لذت نمی برم . جالبه بدونین اون اولا که سوار هواپیما می شدم اوضام خیلی خوب بود . چون زیاد راجع به هواپیما ها اطلاعی نداشتم . اما همین طور که زمان گذشت و بیشتر به سایت های شرکت های هوایی سر زدم ، دیدم بابا ، اوضاع چقدر داغونه . خلاصه الان یه دو سه سالی بود که واقعا تمامی زمانی که رو هوام اوضام خیلی بده . شاهد هم می خواین آیین هستش که در سفر ترکیه کنار بنده جلوس فرموده بودن . یادمه پارسال از کیش که بر می گشتم ، هوا ابری وتاریک بود و وسط های سفر هم هواپیما شروع کرد به تکون های شدید و خلبان در اومد گفت : هوا خوب نیست و کمربنداتونو ببندیدن . خلاصه رسیدم تهران فرداش گوشه لبم تبخال زد . یا برای سفر به یاسوج ، هواپیمامون ملخ دار بود . اول سفر مهمانداره در اومد گفت بفرمایین ته هواپیما بشینین . گفتم چرا . گفت هواپیما جلوش سنگین باشه نمی تونه بپره . ما هم با ترسش و لرز رفتیم ته هواپیما نشستیم . اون سفر هم عالمی داشت . اما جالبه از سفراخیربه شمال بگم . باور نمی کنین این کتاب " سرگشته راه حق " منو کلی متحول کرده . اول سفر گفتم : هر چه باداباد . تهش مرگه دیگه . جالبه بدونین قبل از سوار شدن هم داشتم اپرای مولوی که همایون شجریان هم توش خونده ، گوش می کردم. این اپرا منو دیوونه می کنه .اگه وقت شد راجع بهش بعدا می پردازم . حالا این بماند . یه شعری توش می خونن که کیف ما رو مضاعف کرد . شعر موصوف این بود :
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند / لاغر صفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقی زمردن مگریز / مردار بود هر آنکه او را نکشند
خلاصه خیلی پروازم چه رفت و چه برگشت خوب بود . جالبه بدونین این همکار ما که کنار من نشسته بود موقع فرود دیدم صندلی ها رو چسبیده و ول نمی کنه . احساس غرور بر بنده مستولی شد .

عرفان های گرد

چند وقت پیش یه دوستی در زمانی که در محظرشون بودم موضوعی رو مطرح کرد تحت عنوان " عرفان ح ل ق ه " . ابتدا فکر کردم این موضوع در حد حرفه . اما بعد متوجه شدم که از حرف فراتره و یه چند وقت دیگه عنوان کرد که خانومش چند ساله که تو این مسلکه . چندی بعد، متوجه شدم که خانومش به قول خودش به سطح " مستر ( به فتح میم و کسر ت )" رسیده و یه چند وقت دیگش فهمیدم که کلاس هم می ذاره و خلاصه سرتونو درد نیارم یه روز که در حضورش بودم زنگ زد خانومشو ایشون هم یه نیم ساعتی مخ حقیر را در هاون عرفان مورد عنایت قرار دادن . اون موقع تلفنی چیزی نگفتم بهش . گفتم می رم تحقیق می کنم . رفتم دیدم یه طاهری نامی یه توپ چهل تیکه درست کرده . می گین یعنی چی ؟ توپ چهل تیکه یعنی اینکه از هر جایی که دستش رسیده ، از شرق تا غرب ، از شمال تا جنوب ، از بودا تا مسیح ، از صغری تا کبری و ... یه مطالبی رو جمع کرده و تحت عنوان " عرفان ح ل ق ه " به خورد افراد می ده . متاسفانه افراد چون اصل اون موضوع رو نمی دونن وقتی یکی همونها رو مطرح می کنه ، فکر می کنه حرف جدیدی زده . مثال می زنم : شاید شنیده باشین که پسته ی ما رو می برن کشورهای همسایه مثل امارات و بعضا با بسته بندی های زیبا به کشورهای اروپایی صادر می کنن. حالا شما فکر کنین که مثلا یکی تو ایتالیا فکر کنه که امارات پسته های خوشمزه و خوب داره . در حالیکه جز بیابون چیزی نداره . خلاصه بنده نشستم نامه ای در جواب خانوم دوستمون نهیه کنم و یه وقت دیدم نامه ی من از یه صفحه شده 15 صفحه ، تازه کلی حرف هم مونده . فرداش دوستمو دیدم و عنوان کردم که یه همچین نامه ای رو دارم تهیه می کنم . دیدم چندان استقبال نکرد . خوب من هم مسکوت گذاشتم و نامه موند رو دستومون . بهش نگفتم ، ولی خواستم بهش بگه : بابا ! اگه خانومت به قول خودت استاد تو یه روشی شده ، خوب تو باید آمدگیش رو داشته باشی که باهاش بحث بشه . چه می دونم . همه کارمون ایرانیه دیگه .

من خود را نمی دانم...



چه تدبیر ای مسلمانان ! که من خود را نمی دانم

نه ترسا نه یهودم من ، نه گبر و نه مسلمانم

نه شرقی ام ، نه غربی ام ، نه علوی ام ، نه سفلی ام

نه از ارکان طبیعی ام ، نه از افلاک گردانم

نه از هندم ، نه از چینم ، نه از بلغار و سقسینم

نه از ملک عراقینم ، نه از خاک خراسانم

الا ای شمس تبریزی ! چنان مستم در این عالم

که جز مستی و سر مستی ، دگر چیزی نمی دانم

زیر آبی

 هر جای دنیا که استعفا بدی همه می گن چرا رفت تو ایران وقتی بخواهی از کاری بیای بیرون همه می پرسن کی زیر آبشو زد

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

استادمون کردن شایدم یاورمون استاد شد

ما علم آموزی را رها کردیم اونه که مارو ول نمی کنه

گویا قرار نیست مهری بیاد و مدرسه نریم این بار فقط چند تا فرق داره
1 این بار کوله نمی ندازم مجبورم کیف دستی بگیرم دستم
2 این با منم که تو جا استادی قرار می گیرم
3 من از پیش دبستانی تا فوق لیسانس در منطقه 6 تهران خوندم برای اولین بار می خواهم برم شهرستان دانشگاه
4 این بار منم که می خواهم پوست بکنم
5از همه مهمتر منی که اسطوره تقلب بودم و هستم این بار باید مواظب باشم کسی تقلب نکنه (یعنی می خواهم برم ببینم کسی از من استاد تر هست یا نه)
خلاصه خدا به داد بچه ها برسه انشالله  اخلاق که ندارم سخت گیرم که هستم دیگه واویلا
 سعی می کنم این جا اتفاقات جالبی که سر کلاس میوفته را براتون بنویسم

سفر شمال و مباحث دینی

بعد از بازدید و صرف نهار ، زمان استراحت فرا رسید . در معیت دوستان به محل اقامت رفتیم . زمان استراحت بود ، ولی بحث داغ شد . یکی از دوستان که از یه مجموعه ی دیگه ای همراه ما بود شروع کرد به صحبت های اعتقادی کردن و اینکه هر کی بره تو حرم امام حسین ، خود به خود حس می کنه به بهشت رسیده . من هم که تو اینجور مسائل همیشه بنای ناسازگاری رو می ذارم ، گفتم آقا این اعتقاد شماست که همچین حسی رو براتون تداعی می کنه . گفتم : یه کافر همچین حسی براش پیش می یاد؟ خلاصه بحث کشید بالا و نمی دونم بنده خدا چرا فکر کرد ما از بیخ کافریم . هیچی از هر دری می گفت ، یه بار از اینکه همه به جز شیعیان آدم نیستن ، وهابی ها خیلی بدن ، هیچ مسیحی مومنی در جهان نیست ، یه بار می گفت مرجع تقلید شما کیه ، یه بار می گفت زیاد راجع به دین تحقیق نکن ، گمراه می شی ، یه چیزی گفت دیگه من آمپرم رفت بالا . دراومد گفت : خواهر متدینه من با قرآن انس داره ( حالا نمی دونم چرا ازش اون قدر پیش من تعریف می کرد ) یه بار رفتم خونمون ، من رو صدا کرد که داداش بیا ، من قرآن که داشتم می خوندم یه 15 ، 20 مورد ( کنتور که نمی ندازه ) ازکلمات رو زیرش خط کشیدم که تو قرآن های وهابی ها تغییرش دادن . جو همکاری هستش و آدم همه چی رو نمی تونه بگه ( بعدن عواقب داره ). ولی دیگه طاقت نیو وردم و یادم نیست چی گفتم ، ولی یه چیزی گفتم که بنده خدا بهم گفت : این بحث باید همین جا تموم شه و من هم با عصبانیت سرم رو به نشانه تایید تکون دادم . نمی دونم چرا ، اینجور جاها نمی تونم ساکت باشم . بعضی وقتا هم از این همه بی اطلاعی افراد شاکی می شم . بعد از بحث شروع کرد یم به شوخی و خنده و اینکه انگار نه انگار همچین بحثی بوده . ولی خلاصه کاش یه ذره افراد بیشتر مطالعه می کردن . جالب این بود که این بنده خدا عدم مطالعه رو برای پیدا کردن راه درست مدام توصیه می کرد . این هم خاطره ای بود از سفر شمال ما . یه شعری هم که همش داشتم تکرار می کردم بعد از این مباحثه و جسارتا به تبعیت از مولانا بود، بیت زیرهستش:
مسلمانان ! مسلمانان ! نگه دارید دین خود
که " نوشروان بهدینی "، مسلمان بود وکافر شد

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

بيداد ظالمان شما نيز بگذرد

هم مرگ بر جهان شما نيز بگذرد / هم رونق زمان شما نيز بگذرد

اين بوم محنت از پی آن تا کند خراب/ بر دولت آشيان شما نيز بگذرد

آب اجل که هست گلوگير خاص و عام / بر حلق و بر دهان شما نيز بگذرد

ای تيغ تان چو نيزه برای ستم دراز/ اين تيزی سنان شما نيز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد/ بيداد ظالمان شما نيز بگذرد

در مملکت، چو غرش شيران گذشت و رفت / اين عوعوی سگان شما نيز بگذرد

آن کس که اسب داشت، غبارش فرو نشست/ گرد سم خران شما نيز بگذرد

اين نوبت از کسان به شما ناکسان رسيد / نوبت ز ناکسان شما نيز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدتی / اين گل؛ ز گلستان شما نيز بگذرد

ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طمع / اين گرگی شبان شما نيز بگذرد

سیف فرقانی

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

یه استاد داشتیم می گفت تصمیماتتون را بلند بلند نگین بعد که نتونین اجراش کنید جلو همه اونایی که صداتونو شنیدن ضایع می شین
اما من چون تصمیم قاطعه می گم
می خواهم لاغر کنم حداقل 10 کیلو

آمده ام...

آمده ام که سر نهم ، عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی ، نی شکنم شکر برم
آمده ام چو عقل و جان ، از همه دیده ها نهان
تا سوی جان و دیدگان ، مشعله ی نظر برم
آمده ام که ره زنم ، بر سر گنج شه زنم
آمده ام که زر برم ، زر نبرم خبر برم

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

19 سال

بعد دقیقن 19 سال اولین مهریه که من کولمو نمی اندازم کولم برم مدرسه 
یعنی 19 سال دیگه که 19 سال از سر کار رفتنم می گذره چه حسی دارم

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

خانه‌ي رویایی من

تعریف انوش از خونه رویاییش من را هم بر آن داشت تا خونه رویاییم رابراتون تشریح بکنم
خونه رویایی من یه آپارتمان کوچیکه تو طبقه سوم از یه خونه 4 طبقه 2 واحدی تو یکی از شهرهای فرانسه (ترجیحا بوقدو یا پقی) با یه کانسیژ پیر و مهربون که هر  وقت دلم گرفت می رم پیشش و اونم از شوهرهای سابقش برام تعریف می کنه و هفته ای یه بار میاد اتاق من و رتب می کنه  تو خونه من یه دست میز صندلی لهستانی هست با چهارتا صندلی یه بالکن کوچیک داره که غروب های که از سر کار بر می گردم توش می شینم یه نخ سیگار می پیچم و می کشم حموم نداره جاش یه وان وسط اتاق خوابم دارم که بعضی شب ها توش دراز می کشم و کتاب می خونم دیوار های اتاقم آبی کمرنگه با پنجره های چوبی سرمه ای (پی وی سی طرح چوب هم قبوله)یه کتاب خونه کوچیک دارم که توش مجلات و کتاب هایی که از کتابخانه می گیرم به اضافه کتاب هایی که از ایران بردم و ی گذارم یه گوشه اتاقم یه هارپ 90 سانتی دارم و سنتورهامو هم همونجا می گذارم از آنجایی که صبحانه و ناهار را بیرون می خورم و اکثرن شام هم نمی خورم پس خونم نیازی به آشپزخانه نداره یه گرامافون قدیمی دارم  که توش صفحه های قدیمی جو داسین و قمرالملوک را گوش می دم خونم مثل همه خونه های انجا کفش موکت اما من سه تا گلیم دارم که جاهای مختلف پهن کردم فکر نمی کنم خونم LCD داشته باشه  و مجبورم خبر مربوط به اعتصاب کارگران را از رادیو بشنوم .یه تخت کوئین دارم که تا جایی که می تونم شب ها توش قلت (غلت ) می زنم
اما از همسایه ها بگم سه تا دختر ترجیحن شرقی که یکیشون داره تو سوربون 7 یا 15 (بسته به شهری که برم) مستر موسیقی می خونه ساز تخصصیش ساکسیفونه و 1 شنبه ها بعد کلیسا میاد به آپارتمان من بهم آموزش ساکسیفون سوپرانو می ده علاوه بر ساز خودش هم ته صدای سوپرانو داره و با ساز من هم آوازی می کنه یه پسر ایتالیایی هم هست که  شنبه صبح ها باهاش میرم پارک نزدیک خونه تنیس بازی می کنیم از اون 2 تا دختر دیگه یکیشونو ترجیح  می دم همکارم باشه  که هرروز سوار اق او اق (RER) شیم بریم سر کار و بر گشتنی بعد قطار سواری قدم زنان باهم برگردیم که اگر یه روزی خواستم بهش تقاضای ازدواج بدم حرفامونو از قبل زده باشیم امیدوارم پسر ایتالیایی زود تر از من ازش درخواست نکنه سومین دختر هم فرانسویه و برای دانشگاه اومده شهر ما دانشجوی درس خونیه فقط آخره هفته ها که دور هم جم می شیم می بینیمش داره پی اچ دی میگیره یه واحد هم که خالی می مونه گذاشتیم واسه مارلو برنالدو که شاید خواست که یه  Last tango تانگو دیگه بسازه  
تو آخر هفته ها نوبتی خونه یکیمون جمع می شیم با هم بحث های روشن فکرانه می کنیم هیچ کدوم به عقاید و ملیت دیگری توهین نمی کنیم بعضی شبا با هم می ریم تئاتر که البته دختر دانشجوئه دوست پسرشم میاره بعد تا صبح تو خیابون های نم دار قدم می زنیم


باز آمدم


جای همه دوستان خالی چند روزی شمال بودیم آب و هوا که پخفه با پسرخاله ها هم چند باری ماهی گیری رفتیم که اونم پخفه یه عقد کنان هم دعوت بودیم که طبق معمول از کل مراسم فقط شیرینی فروشی رفتن و کیک آوردنش به ما رسید و این که الان دو تا نسبت تازه هم با خودم پیدا کردم از یه طرف شدم پسر عمه زن پسر عمم و از طرف دیگه پسر دایی شوهر دختر داییم کلی با خودم دیگه خودمونی شدم

نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد

دارم یه سه روزی می رم بندر انزلی . پس فعلا باید با آیین بسازین . برقرار باشید ( ایشاللا ما هم برقرار باشیم سالم بریم و برگردیم ).

خانه رویایی من

تلویزیون کم نیگاه می کنم . خصوصا صدا و سیمای عزیزمون رو . دیشب تصادفی شد . ساعت از 10 گذشته بود . دییدم شبکه یک داره یه فیلم سینمایی می ده . نشستم و تا آخرشو نیگاه کرد . اسم فیلم " در دره روشنایی " بود . خیلی فیلم زیبایی بود و واقعا لذت بردم از دیدنش . تو طول فیلم و همچنین بعد ازاون داشتم به موضوع فیلم و آرزوی همیشگیم ، یعنی خونه رویایی ام فکر می کردم . البته دروغه که بگم فقط با دیدن این فیلم به فکرش افتادم . چون خیلی پیش اومده که به این موضوع فکر کنم . حالا این فیلم هم بهانه ای شد تا از خونه ی رویایی ام براتون بگم . فکر نکنین که این یه پسته و همین . واقعا برای من یه هدفه . چیز زیادی از این دنیا نمی خوام . ولی این خونه رویاییم رو می خوام و هر موقع بشه که امیدوارم بشه برای رسیدن بهش تلاش می کنم . خونه ی رویایی من خصوصیات زیر رو داره :
1- داخل یک باغ و ترجیحا یک جنگل واقع شده .
2- خونه ی رویایی من کنار رودخونه و ترجیحا کنار یک دریاچه قرار داره .
3- خونه ی رویایی من زیاد که فکر کنین هم بزرگ نیست . ولی حتما یک ایوون داره که من توش بشینم و کتاب بخونم . همچنین دستگاه های پخش خوبی هم داره که من هر روز حداقل یه فیلم خوب رو ببینم .
4- اطراف خونه ی رویایی من آدما زیاد پیداشون نمی شه . یکی دوتا همسایه خوب و غیر فضول دارم .
5- خونه رویایی من یه کتابخونه ی خیلی بزرگ داره که هر کتابی رو بخوام می تونم توش پیدا کنم ( اغراقه هر کتابی ).
6- به خونه رویایی من هفته ای یه بار یه پست چی سر می زنه تا کتابها یا چیز هایی که احتمالا لازم دارم برام بیاره .
7- شرمنده ، ولی خونه رویایی من حتما یه کامپیوتر و حتما هم باید اینترنت داشته باشه . ( حالا گفتم حتما فکر نکنین خبریه ها ، نداشت هم نداشت ).
8- یه همسر آروم و بی صدا و اهل مطالعه و فضل هم اگه بود ، بود . وگرنه یه خانومی که احتمالا نقش همسر رو برام ایفا می کنه هم یکی دو روز در میون بهم سر بزنه . زیاد دوست ندارم پیشم بمونه . اگه بمونه حتما می خواد بگه : حوصلم سر رفت ، یه آدمیزاد اینجا پیدا نمی شه ، دلم گرفت ، می خوام با یکی حرف بزنم تو هم که همش ساکتی و بابا پوسیدم تو این خراب شده و ... و احتمالا یه چند وقت دیگه می ره زنهای اون ورا رو جمع می کنه و می خوان مخ منو بخورن . بعدش یا من دیوونه می شم یا اون و خلاصه تمام حس و حال اونجا رو گند می زنه توش .
9- زیاد نگران غذام نیستم ، چون آشپزیم بد نیست . یه چیزی سر هم می کنم . ضمن اینکه آشپزی رو دوست دارم .
10- یه گوشه باغ من یه تعداد مرغ و خروس و اردک هست که صبح ها از تو لونشون می زنن بیرون و شبها هم مث بچه آدم بر می گردن تو لونشون .
و در آخر چون یه پول خوبی تو بانک دارم و سر ماه سودشو بهم می دن ، دلم شور نمی زنه که بدبخت می شم . بی دغدغه تو خونه رویایی زندگی می کنم ...

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

شریعتی و لباس

روزی مصاحبه گری از دکتر علی شریعتی پرسید :
به نظر شما چه لباسی را به زن امروز بپوشانیم ؟
دکتر علی شریعتی در جواب گفتند : نمیخواهد لباسی بدوزید و بر تن زن امروز نمائید . فکر زن را اصلاح کنید او خود تصمیم میگیرد که چه لباسی برازنده اوست .

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

نخبه ای

نخبه ای کارش توجیه طرح های اقتصادی بود 
همیشه تو برآورد هزینه  نوشتن طرح توجیهی مشکل داشت، به سود آوری نمی رسید
آیین اهورایی

فرق زبان خوش با زبان ناخوش

دو روز پیش واسه پیگیری پروپوزالم رفته بودم دانشگاه . ساختمون دانشگاه تغییر کرده و پس از پرس و جو تونستم اتاق پژوهش رو پیدا کنم . وقتی رفتم داخل اتاق ، یه آقای جوون و خوش تیپی زودتر از من وارد اتاق شد و با مسئول پژوهش هم که خانمی جوون و جویای بخت بود شروع کرد به صحبت . مشخص شد خواهرآقا خوش تیپه پروپوزال داده و حالا اون وقت نکرده پیگیری کنه و داداش خان رو فرستاده برای پیگیری کاراش . آقا خوش تیپه همچین با افاده صحبت می کرد با خانومه انگار برد پیت داره با آنجلینا صحبت می کنه . وسط حرفای محترمانش به خانومه گفت : ممنون عزیزم . خانومه یهو هنگ کرد . اونم ادامه داد : خیلی لطف می کنین و بالاخره چه عرض کنم دیگه ؛ خانومه همونجا زنگ زد و با اینکه فکر کنم یه 30 تایی پروپوزال تو نوبت گرفتن کد بودن ، پشت تلفنی واسه پروپوزال آبجی خانوم یه کد دست و پا کرد . آخرشم شماره تلفن خودشو بهش داد و اسمشو و وقتی آقاهه گفت : مستقیم خودتونه دیگه ؟ اونم جواب داد : آره ، مستقیم خودمه . آقاهه خداحافظی کرد و رفت . نوبت من رسید . یه پنج دقیقه خانومه ما رو کاشت تا به یه خراب شده ای زنگ بزنه . بعدشم گفت : بله . گفتم : اومدم ببینم پروپوزالم کد گرفته یا نه . گفتش : تاریخ ارسالش از گروه کی هست ؟ گفتم نمی دونم . خانوم هم با اخم و تخم گفت : اینجا این همه پروپوزاله . من که نمی تونم همشو بریزم به هم . برو از گروه بپرس کی فرستادن . گفتم : گروه فعلن اتاقشون معلوم نیست . اونم گفت : نکنه اون رو هم من باید جوابگوش باشم . نجنبیده بودم کتکو خورده بودم . دست از پا درازتر از اتاق اومدم بیرون . تو راه که داشتم می رفتم با خودم فکر می کردم : این عزیزم کوفتی رو کجای حرفام باید می اوردم که نیاوردم .

صافی

وحید زایری مالک وبلاگ " دیگه چه خبر " رو هم صافی کردن ، خدا آخر و عاقبت هممونو به خیر کنه .

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

خدایا حالت خوبه؟

قبلن هم گفته بودم یکی از تفریحات سالم من تو تاکسی گوش دادن به حرف بقل دستیاست و همیشه خودمو به کری میزنم تا مردم فکر نکنن دارم بهشون گوش می دم امروز هم .....



2تا مرد سیبیلو با هم سوار شدن مسن تر گفت فلانی این جمعه پاشو باهم بریم قزوین یه تاکستان خوب می شناسم انگوراش شیرینه شیرین دیگه نیاز به عسلل نداره 200 کیلو می خریم شرابی می ندازیم تو فرانسه هم پیدا نشه فلانی هم گفت آره و کلی واسه هنر شراب سازی اون یکی در نوشابه باز کرد این دوتا ولیعصر پیاده شدن


پشتشون دو تا مرد میان سال سوار شدن اولی گفت الحمدلله پول کاشی ها هم در آمد تا مبعث سال دیگه تمومش می کنیم اون یکی هم گفت اجرت با خدا اولیه باز شروع کرد گفت مسجد قبلی را که داشتیم می ساختیم یه جهودی هم آمد پول داد رفتیم به روحانی مسجد گفتیم ، گفتش پول جهود روبرای ساخت توالت مسجد استفاده کنید ماهم همین کار را کردیم اما با کراهت که نکنه پولش از راه ربا باشه و این حرف ها بعد ها یه بار رفتم همون مسجد دیدم هرکی میاد تو مسجد واسه خودش دعا می کنه اما هرکی میره تو توالت هفت جد آبا سازنده و خیرش را هم دعا میکنه پیش خودم گفتم عجب جاییه ازین به بعد منم فقط پول می دم بابت توالت مسجد بعد دو تاشون قش قش خندیدن فهمیدم مسجد سازن


تو هفت تیر تاکسی را عوض کردم یه دختر پسر داغان نشستن کنارم تمام راه همدیگر را ماساژ دادن و چرت وپرت به هم گفتن از فلان پارتی که فلانی چه خوشگل میرقصید و ......آنها میرداما پیاده شدن


از میرداماد تا صدر یه زن شوهر نشستن کنارم حتی یک کلمه هم با هم حرف نزدن دست هم را گرفته بودن اما ............


خدایا چرا این دنیا این شکلیه جدن مطمئنی خودت هممونو ساختی ؟؟؟؟


آدمی را می توان شناخت

بعد از کلاسی که تو ترم اول ارشد با " دکتر غلامرضا خاکی " داشتم ، بهش خیلی علاقمند شدم . استاد عارف مسلکی بود . قسمت نشد که کلاسهای دیگه ای در خدمتش باشم . من همه کتاب های دکتر و همچنین به قول خودش نوشتکهاشو تا اونجایی که مقدور بود خوندم . ولی هم اون موقع و هم الان سعی می کردم و می کنم یه جورایی مزاحمش نشم . دورادور علاقه مند باشم و پیگیر کاراش و احوالاتش . ایشون از تاثیر گذاران زندگی منه . یادم نمیره که هم او بود که پای منو به جلسات هفتگی شهر کتاب باز کرد . همین دو هفته پیش که ایشون راجع به نظامی گنجوی نشست داشت تو شهر کتاب ، بعد از جلسه رفتم جلو عرض ادبی کردم . دکتر نشناخت ، ولی با همون تواضع همیشگی برخورد کرد . بگذریم .امروز بر حسب اتفاق داشتم تو اینترنت می گشتم ( باور کنین کاملا اتفاقی ) ، که به مصاحبه ای که دکتر با سایت شهر کتاب انجام داده بود برخوردم . تو سه تا پست گذشته گفته بودم که دارم کتاب زندگی " قدیس فرانسوا آسیزی " رو می خونم . امروز تو مصاحبه دکتر دیدم کتاب مورد علاقشو گفته " سرگشته راه حق" یعنی همون کتابی که من الان نزدیک نصفشو خوندم . تازه اون هم با ترجمه منیر جزنی . یاد شعر " آدمی را می توان شناخت " از شاعر انگلیسی " رالف والدو امرسون " افتادم . در زیر شعرشو با ترجمه " استاد حسین الهی قمشه ای " می یارم :
آدمی را می توان شناخت :
از کتابهایی که می خواند
و دوستانی که دارد
و ستایشهایی که می کند
و لباس هایش و سلیقه هایش و از آنچه خوش نمی دارد
و از طرز راه رفتنش و حرکات چشمانش و ظاهر خانه اش و اتاقش
زیرا هیچ چیز بر روی زمین مستقل و مجرد نیست
بلکه همه ی چیزها تا بی نهایت با هم پیوند و تاثیر و تاثر دارند .

عقاید روشنفکرانه

یه دوستی چند تا متن به من معرفی کرد در خصوص دین ونقد اون . چند روزی بود که مشغولش بودم . البته قبلا خیلی هاشو خونده بودم ، ولی بودنشون تو یه مجموعه و کنار هم برام خیلی جالب بود. چند وقت بعد راجع به یکی از موضوع هاش داشتم با همون دوست نازنین بحث می کردم که دراومدم گفتم : واقعا مردم اگه اینها رو بدونن باز هم خیلی از کارهایی رو که به اسم دین انجام می دن ، انجام خواهند داد؟ بنده خدا دوست ما دراومد گفت : البته من فقط منبع روبهت معرفی کردم . دیگه تفسیراش با خودتون . فکر کنم یه جورایی می خواست خودشو از عواقب تفسیر های من نجات بده . بلند گفتم :
خدایا ! تو شاهد باش که آنچه من از دیانت در ذهن دارم فقط و فقط خواسته ی خودم است . خود بافته ام از آنچه که خوانده ام و چنین هستم چون خود خواسته ام . پس اگر عقوبتی باید باشد و اگر کسی را می باید به خاطر این عقاید بازخواست کنی ، تنها من هستم و بس .

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه


چنین گفت مسیح :

انسان به وسیله آنچه می خورد یا می نوشد نجس نمی شود بلکه آن چیزی که از دهان او بیرون می آید او را نجس می سازد

انجیل متی بخش  16

فقیه

نشسته بود فقیهی به صدر مجلس درس
به جای لفظ ان اندر کتاب خود من دید
قلم تراش و قلم بر گرفت و من ، ان کرد
سپس که داشت در آن باب اندکی تردید
یکی ز طلاب این دید و گفت با دگران
جناب آقا ان کرد ، جمله ان بکنید
مرحوم ایرج میرزا

خدا کنه بعدش طلاب منظور اون بنده خدا رو درست فهمیده باشن ، وگرنه که چه معرکه ای اونجا بر پا می شد .

قدیس فرانسوا اسیزی

دیروز جمعه روز قدیس فرانسوا اسیزی بود . از صبح تا شب داشتم کتاب زندگیشو می خوندم . یه چیزی رو باید اعتراف کنم که دیروز یه جورایی از خودم خجالت کشیدم . بابا این قدیس بنده خدا از وقتی رفت تو عالم عرفان و ریاضت فکر نکنم یه شب شکم سیر، سرشو زمین گذاشته باشه . همش ریاضت بود و ریاضت . اونوقت ما عالم و آدم رو خبر کردیم که این ماه رمضون پدر ما رو در آورد . دیشب می خواستم شام بخورم عذاب وجدان داشتم که بخورم یا نه . خلاصه اگه بنده رو دیدین که درویش مسلک شدم و زدم تو خاکی تعجب نکنین . امان از کتاب ناباب .

لطفن آقایان در کارهایی که به آن ها ربط ندارد دخالت نکنند




از اونجایی که بنده مشاور در همه زمینه ها اعم از انتخاب شغل انتخاب ،انتخاب همسر، انتخاب جی اف، انتخاب رشته بعد از اعلام رتبه ، انتخاب رشته بعد از اعلام قبولی ها ،مشاور تحصیلات تکمیلی ، مشاور رفتارهای پر خط و تنظیم خانواده ، مشاوره خرید لباس ، خرید کادو برای همسر ، خرید کادو برای دوست دختر ، ارایه کننده معلم خصوصی برای همه دروس ، مشاور خرید ساز اعم کلاسیک و غیر کلاسیک ، استعداد یاب کودکان زیر 6 سال ، مشاور مهاجرت ، مشاور تحصیلی دبیرستان و راهنمایی ،‌مشاور روابط خانوادگی پدران وپسران همچنین مادران وپسران ، معرفی معلم کلاس رقص ،مشاوره جهت انتخاب ورزش مناسب ، مشاور نصاب دایره زنگی ، حکم عادل در دعاوی خانوادگی ، مشاوره خرید مواد شمیایی از جمله سود سوز آور،مشاور انتخاب واحد در دوره لیسانس ، مشاور پیچاندن استادها در دوره فوق لیسانس ، مشاور خرید قطعات الکترونیک ، مشاوره شعر های کاربردی (تو این قضیه انوش از من سره به ایشون مراجعه کنی نتیجه بهتری حاصل می شود ) ، مشاور کتاب های تاریخی در هر زمینه ، مشاور بهترین رستوران ها و فست فود ها در هر منطقه و...... و از همه مهمتر مسئول ارایه جدید ترین ابزارهای دور زدن صافی اینترنت هستم (1) آقا جان وقتی 1 می گذارند یعنی ب ه زیر نویس مراجعه کنید حتمن باید بگم ؟؟ بعد از ظهری یکی از دوستام که دکتری داره و تو 3 تا شرکت عضو هیات مدیره است و چندین پروژه پژوهشی دسته شه و کلن خیلی آدم کار درستی زنگ زده بود با من مشورت



حالا موضوع مشاوره اصلن چی بود این آقا در سن 31 سالگی بعد یه عمر دختر بازی و الواتی تصمیم به امر مقدس ازدواج گرفته اما مامان خانومشون جفت پاشو کرده تو یه صندل که عمرن نمی گذارم این دختره را بگیری



من دختره را تا حالا ندیدم اما خودش که خیلی تعریف می کرد خلاصه از تجربیات گسترده خودم ر ربع قرن زندگی یک سری راهنمایی بهش کردم که انشالله سازنده باشه بعد مشاوره سر شام موضوع را جهت مزاح تعریف کردم و عرایضم را با این جمله تمام کردم که انگار پسرا تو هر سن و سالی با هر سطحی از دانش دختری را برای خود انتخاب کنند مادرشان بی تردید بر کوس مخالفت خواهد کوبید این جمله از دهان مبارک مان در نیامده بود که سرکار خانم والده بلادرنگ فرمودند :

دلیلش اینه که تو کاری دخالت می کنید که بهتون ربطی نداره









---------------------------------------------------------------
1- به خدا یکیشم دروغ نگفتم من عین کارگران فصلی در هر فصل به یه عده مشاوره میدم باور ندارین گوشیمو به هر کس می خواهد می دهم ببینه کیا بهم زنگ می زنن از همین انوش بپرسین تایید می کنه



۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

چشم انداز کاری

جای همه دوستان خالی رفته بودیم مصاحبه استخدامی



اول از همه از 500 در رمزی رد شدیم آدم یاد آلکاتراز می افتاد بعدم یارو مدیر عامل گفت زبانت چطوره گفتم توپ گفت ازین به بعد مصاحبه به انگلیسی آقا رب و روب مون آمد جلو چشمون یک ساعت به انگلیسی به سوالات بی ربط یارو جواب دادم دیگه مخم داشت سوت می کشید یارو گفت بسه از ین به بعد فارسی بعد گفت من مدیر عامل یه شرکت می خواهم تو این قضیه توجیهم کنی رودمون آمد تو دهنمون توجیه نشد می خواستم بگم بابا جان نمی خواهی خوب بگو نمی خواهم مارا چرا مسخره کردی .


1 ساعت هم فارسی سوال کرد به جون خودم استخدام تو وزارت ا ط ل ا ع ا ت ازین آسون تر بود آخرش نفهمیدم یارو مارا پسندید یا نه اما گفت برو یک صفحه چشم انداز کاری را برام بنویس بفرست نمی دونم من کجام به فانوس دریایی می خوره که بخواهم چشم انداز بنویسم تا حالا هم هر وقت چشم انداز می خواستم می رفتم بام تهران هم چشم انداز هواییش خوب بود هم پایین ها را هم نگاه می کردی بد نبود یه چیزی میدیدی دلت واشه . بعدم بس که درازم به چشم انداز دیدن عادت دارم نمی دونم مردم عادی تا کجاها را میبینن که من بخواهم یه چیزی فراترشو بنویسم


حالا از اینا بگذریم من بدبخت موندم سر 4 راهی از یه طرف این کار از یه طرف شغلی که الان دارم از دو طرف دیگه هم دشمن های داخلی و خارجی دیگه نمی دونم چی بشه


۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

از این به بعد

آیین زنگ زد و تهدید کرد که : بابا انوش دیگه اونور ننویس ، خطر داره . منم گفتم : ok . بنابر این ایشاللا از این به بعد فقط همین جا می نویسیم و بس . یا علی

غروب زیبای اوان


عجب نمازی خوندیم ما





صبح رفتیم مطابق عادت هر سال نماز عید مسجد محل دیدیم دمه مسجد 20 تا پلیس ایستادن نمی گذارن کسی بایسته گفتیم چیه گفتن شما اگر نماز خونید برید 2 کیلومتر پایین تر دانشگاه تهران بخونید


ما هم نخوندیم برگشتیم تا بفهمن ما زیر بار هیچ حرف زوری نمیریم
 
 

شب



شب را خیلی دوست دارم چون تنها وقتیه که صدای عقربه های ساعت تیک تاک نیست

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

رمز موفقیت

نخبه ای برای موفقیت روزی  یک بار تمام کتاب های آنتونی رابینز را تو رخت خواب می خواند
حالا که شده 150 کیلو روزی یک بار کتاب دکتر کرمانی را می خونه

من و زوربای ایرانی

خیلی وقت بود ندیده بودمش . قبلا با هم تو یه اداره بودیم . الان من اداره موندم و اون رفته شعبه کا رمیکنه . زبونش از همون اول سرخ بود و همین باعث شد تو بانک زیاد پیشرفت نکنه . همیشه به رییس و گنده های اداره حرفهای درشت می زد . جالبه بدونین قبلا خیلی مذهبی بود . نماز رو به جماعت می خوند و همیشه یه زیارت عاشورا با نمازش همراه می کرد . اما از وقتی رفته بود ارمنستان دیگه خیلی کاراش تغییر کرده بود .نمازاش یکی در میون هم رد کرده بود . چند وقت پیش که زنگ زده بود می گفت نمی دونم روزه بگیرم یا نه . بگذریم . از یه ماه پیش هماهنگ کرده بودیم بریم افطاری بیرون . خلاصه قسمت این جوری شد که اواخر ماه این قرار میسر بشه . اومد از اداره تا با هم بریم . بعد سلام و احوالپرسی گفت می خواد از بانک بره بیرون و بره استرالیا . حرفاشو زیاد جدی نمی گیرم . از این حرفا زیاد می زنه . کل افتخار زندگیش رفتن به ارمنستانه و به قول خودش " عشق و حال ". حالا هم چند وقتی بود که می خواست بره تایلند . همون اول دسته گلش رو به آب داد . رییس کل داشت از جلو اتاق ما رد می شد . اومد تو خوش و بش کنه . این روشو کرد اون ور . چون ازش شاکی بود ( خدا آخر و عاقبت من رو به خیر کنه ) خلاصه رفتیم بیرون . بهش گفتم تا افطار کلی وقته . بریم سینما تا افطار یه جوری بگذره . رفتیم فیلم مزخرف " ناسپاس " . بیشتر طول فیلمو خواب بود . معلوم بود با سینما زیاد حال نمی کنه . البته بگذریم که به من هم خوش نگذشت . فیلم چرند و این ورم این بنده خدا خواب و اون ورم هم یه خانوم با فکی بسیار فعال . از سینما که اومدیم بیرون خواستم یه جورایی خوشحالش کنم که حداقل سینما هم جبران بشه . گفتم بریم یه رستوران خوب . رفتیم . اما اونجا هم فهمیدم زیاد بهش خوش نگذشت . کلی هرس می خورد که چرا مثلا میز بغلیه به گارسون دستور میده . کلی فحش بار یارو کرد . می گفت : " ببین چه پر روه . بشین غذاتو کوفت کن و برو. به این بدبخت چی کار داری "؟ تا برسونمش ایستگاه مترو که بره خونه ، از تصمیم استرالیاش منصرف شد و تصمیم گرفت ارشد بخونه . باهاش خداحافظی کردم و راستش بعدش کلی فکر کردم . با خودم می گفتم کاش یه ذره بهتر فکر می کرد و بهتر عمل می کرد . البته شاید من درست فکر نمی کنم و اون درست داره زندگی می کنه . درست مثل زوربای یونانی . شاید ...

* زوربای یونانی : اسم رمانی از نیکوس کازانتزاکیس هست که راجع به خاطرش و زندگی در برهه ای با مردی به اسم زوربا ست و کتاب بیشتر درباره صحبت هایی است که بین اونها رد و بدل میشه .