۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

من و زوربای ایرانی

خیلی وقت بود ندیده بودمش . قبلا با هم تو یه اداره بودیم . الان من اداره موندم و اون رفته شعبه کا رمیکنه . زبونش از همون اول سرخ بود و همین باعث شد تو بانک زیاد پیشرفت نکنه . همیشه به رییس و گنده های اداره حرفهای درشت می زد . جالبه بدونین قبلا خیلی مذهبی بود . نماز رو به جماعت می خوند و همیشه یه زیارت عاشورا با نمازش همراه می کرد . اما از وقتی رفته بود ارمنستان دیگه خیلی کاراش تغییر کرده بود .نمازاش یکی در میون هم رد کرده بود . چند وقت پیش که زنگ زده بود می گفت نمی دونم روزه بگیرم یا نه . بگذریم . از یه ماه پیش هماهنگ کرده بودیم بریم افطاری بیرون . خلاصه قسمت این جوری شد که اواخر ماه این قرار میسر بشه . اومد از اداره تا با هم بریم . بعد سلام و احوالپرسی گفت می خواد از بانک بره بیرون و بره استرالیا . حرفاشو زیاد جدی نمی گیرم . از این حرفا زیاد می زنه . کل افتخار زندگیش رفتن به ارمنستانه و به قول خودش " عشق و حال ". حالا هم چند وقتی بود که می خواست بره تایلند . همون اول دسته گلش رو به آب داد . رییس کل داشت از جلو اتاق ما رد می شد . اومد تو خوش و بش کنه . این روشو کرد اون ور . چون ازش شاکی بود ( خدا آخر و عاقبت من رو به خیر کنه ) خلاصه رفتیم بیرون . بهش گفتم تا افطار کلی وقته . بریم سینما تا افطار یه جوری بگذره . رفتیم فیلم مزخرف " ناسپاس " . بیشتر طول فیلمو خواب بود . معلوم بود با سینما زیاد حال نمی کنه . البته بگذریم که به من هم خوش نگذشت . فیلم چرند و این ورم این بنده خدا خواب و اون ورم هم یه خانوم با فکی بسیار فعال . از سینما که اومدیم بیرون خواستم یه جورایی خوشحالش کنم که حداقل سینما هم جبران بشه . گفتم بریم یه رستوران خوب . رفتیم . اما اونجا هم فهمیدم زیاد بهش خوش نگذشت . کلی هرس می خورد که چرا مثلا میز بغلیه به گارسون دستور میده . کلی فحش بار یارو کرد . می گفت : " ببین چه پر روه . بشین غذاتو کوفت کن و برو. به این بدبخت چی کار داری "؟ تا برسونمش ایستگاه مترو که بره خونه ، از تصمیم استرالیاش منصرف شد و تصمیم گرفت ارشد بخونه . باهاش خداحافظی کردم و راستش بعدش کلی فکر کردم . با خودم می گفتم کاش یه ذره بهتر فکر می کرد و بهتر عمل می کرد . البته شاید من درست فکر نمی کنم و اون درست داره زندگی می کنه . درست مثل زوربای یونانی . شاید ...

* زوربای یونانی : اسم رمانی از نیکوس کازانتزاکیس هست که راجع به خاطرش و زندگی در برهه ای با مردی به اسم زوربا ست و کتاب بیشتر درباره صحبت هایی است که بین اونها رد و بدل میشه .

۱ نظر:

بارون گفت...

سلام ما که نفهمیدیم چی شد هر پنجره ای باز شد از ذوق یه چیزی توش نوشتیم