۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

سفر شمال و مباحث دینی

بعد از بازدید و صرف نهار ، زمان استراحت فرا رسید . در معیت دوستان به محل اقامت رفتیم . زمان استراحت بود ، ولی بحث داغ شد . یکی از دوستان که از یه مجموعه ی دیگه ای همراه ما بود شروع کرد به صحبت های اعتقادی کردن و اینکه هر کی بره تو حرم امام حسین ، خود به خود حس می کنه به بهشت رسیده . من هم که تو اینجور مسائل همیشه بنای ناسازگاری رو می ذارم ، گفتم آقا این اعتقاد شماست که همچین حسی رو براتون تداعی می کنه . گفتم : یه کافر همچین حسی براش پیش می یاد؟ خلاصه بحث کشید بالا و نمی دونم بنده خدا چرا فکر کرد ما از بیخ کافریم . هیچی از هر دری می گفت ، یه بار از اینکه همه به جز شیعیان آدم نیستن ، وهابی ها خیلی بدن ، هیچ مسیحی مومنی در جهان نیست ، یه بار می گفت مرجع تقلید شما کیه ، یه بار می گفت زیاد راجع به دین تحقیق نکن ، گمراه می شی ، یه چیزی گفت دیگه من آمپرم رفت بالا . دراومد گفت : خواهر متدینه من با قرآن انس داره ( حالا نمی دونم چرا ازش اون قدر پیش من تعریف می کرد ) یه بار رفتم خونمون ، من رو صدا کرد که داداش بیا ، من قرآن که داشتم می خوندم یه 15 ، 20 مورد ( کنتور که نمی ندازه ) ازکلمات رو زیرش خط کشیدم که تو قرآن های وهابی ها تغییرش دادن . جو همکاری هستش و آدم همه چی رو نمی تونه بگه ( بعدن عواقب داره ). ولی دیگه طاقت نیو وردم و یادم نیست چی گفتم ، ولی یه چیزی گفتم که بنده خدا بهم گفت : این بحث باید همین جا تموم شه و من هم با عصبانیت سرم رو به نشانه تایید تکون دادم . نمی دونم چرا ، اینجور جاها نمی تونم ساکت باشم . بعضی وقتا هم از این همه بی اطلاعی افراد شاکی می شم . بعد از بحث شروع کرد یم به شوخی و خنده و اینکه انگار نه انگار همچین بحثی بوده . ولی خلاصه کاش یه ذره افراد بیشتر مطالعه می کردن . جالب این بود که این بنده خدا عدم مطالعه رو برای پیدا کردن راه درست مدام توصیه می کرد . این هم خاطره ای بود از سفر شمال ما . یه شعری هم که همش داشتم تکرار می کردم بعد از این مباحثه و جسارتا به تبعیت از مولانا بود، بیت زیرهستش:
مسلمانان ! مسلمانان ! نگه دارید دین خود
که " نوشروان بهدینی "، مسلمان بود وکافر شد

۲ نظر:

تنها گفت...

خدا آدمو با اینجور افراد گرفتار نکنه واقعا مصیبت سختیه. دقیقا مثه این منمونه که با یه تکه سنگ حرف بزنی. هیچ حرفی رو قبول نمیکنن بجز اون چیزایی که تو ذهن معیوب خودشون هست

انوشیروان بهدین گفت...

پاسخ تنها :
واقعا درست می گی . پدر ما رو در آورد بااون سنگ بودنش...