۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

خاک بر سرت

ای خاک بر سرت به خدا دوست دارمت

ای از تبار رنج و بلا دوست دارمت

يار کسی شبيه تو بودن حکايتی است

باور نمی کنم که تو را دوست دارمت

هر قدر فکر می کنم اين نکته مبهم است

عقلم نمی رسد که چرا دوست دارمت

با تو تمام ثانيه ها زهرمار شد

سوهان روح خاطر ه ها! دوست دارمت

مثل کنه هميشه به من جوش خورده ای

ای کاش می شدی تو جدا، دوست دارمت

بيچاره! فکر کرده ای آيا که دلبری؟

نه نيستی ،برو! نه! بيا ، دوست دارمت

حسن صنوبری

۵ نظر:

وحيد زايري گفت...

سلام
شعر زيبايي بود ! خيلي دوپهلو و رنگ به رنگ !

بارون گفت...

خیلی خیلی قشنگ بود ما که لذت بردیم

تنها گفت...

با اجازه آیین، خیلی باحال بود.

سایان گفت...

قشنگ بود ولی بیشتر به سبک آیین میخورد!!!

مهرداد گفت...

زیباترین شعری بود که تا به حال تو وب دیده بودم....