ای خاک بر سرت به خدا دوست دارمت
ای از تبار رنج و بلا دوست دارمت
يار کسی شبيه تو بودن حکايتی است
باور نمی کنم که تو را دوست دارمت
هر قدر فکر می کنم اين نکته مبهم است
عقلم نمی رسد که چرا دوست دارمت
با تو تمام ثانيه ها زهرمار شد
سوهان روح خاطر ه ها! دوست دارمت
مثل کنه هميشه به من جوش خورده ای
ای کاش می شدی تو جدا، دوست دارمت
بيچاره! فکر کرده ای آيا که دلبری؟
نه نيستی ،برو! نه! بيا ، دوست دارمت
حسن صنوبری
۵ نظر:
سلام
شعر زيبايي بود ! خيلي دوپهلو و رنگ به رنگ !
خیلی خیلی قشنگ بود ما که لذت بردیم
با اجازه آیین، خیلی باحال بود.
قشنگ بود ولی بیشتر به سبک آیین میخورد!!!
زیباترین شعری بود که تا به حال تو وب دیده بودم....
ارسال یک نظر