۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

باز هم وطن

از خاکم و هم خاک من از جان و تنم نیست
انگار که این قوم غضب، هموطنم نیست
اینجا قلم و حرمت و قانون شکستند
 با پرچم بی رنگ بر این خانه نشستند
پا از قدم مردم این شهر گرفتند
رای و نفس و حق همه با قهر گرفتند
شعری که سرودیم به صد حیله ستاندند
 با ساز دروغی همه جا بر همه خواندند
با دست تبر سینه این باغ دریدند
 مرغان امید از سر هر شاخه پریدند
بردند از این خاک مصیبت زده نعمت
 این خاک کهن بوم سراسر غم و محنت
از هیبت تاریخیش آوار به جا ماند
یک باغ پر از آفت و بیمار به جاماند
از طایفه رستم و سهراب و سیاوش
 هیهات که صد مرد عزادار به جا ماند
از مملکت فلسفه و شعر و شریعت
 جهل و غضب و غفلت و انکار به جا ماند
دادیم شعار وطنی و نشینیدند
آواز هر آزاده که بر دار به جاماند
دیروز تفنگی به هر آینه سپردند
 صد ها گل نشکفته سر حادثه بردند
خمپاره و خون بود و شب و درد مداوم
 با لاله و یاس و صنم و سرو مقاوم
آن دسته که ماندند از آن قافله ها دور
 فرداش از این معرکه بردند غنایم
امروز تفنگ پدری را در خانه
 بر سینه فرزند گرفتند نشانه
شد اینجا رخ مادر از خون جگر سرخ
تب کرد زمین از سر غیرت که سراسر
فرسود هوای وطن از بوی خیانت
 از زهر دروغ و طمع و زور و اهانت
این قوم نکردند به ناموس برادر
 امروز نگاهی که به چشمان امانت
غافل که تبر خانه ای جز بیشه ندارد
از جنس درخت است ولی ریشه ندارد
 هر چند که باغ از غم پاییز تکیده
ازخون جوانان وطن لاله دمیده
صد گل به چمن در قدم باد بهاران
 میروید و صد بوسه دهد بر لب باران
ققنوس به پاخیزد و باجان هزاره
 پر میکشد از این قفس خون و شراره
با برف زمین آب شود ظلم و قساوت
 فرداش ببینند که سبز است دوباره 
                                                            
هيلا صديقي زمستان ۱۳۸۸


۳ نظر:

فخار گفت...

بگفته پیک یزدانی که ایزد گفت می دانم
که این ظالم نمی داند که من هم سبز پیمانم
نشانم پرچم سبزی سهی قامت به هر میدان
که بینم با چنین سروی چه خواهد کرد زندانبان
جناب کوه پوشیده لباس سبز مخمل را
تو هم صحرا هم آوا شو به سبزی کوه و جنگل را
بگو ای صاعقه لبیک ز برق ذولفقار اینک
بزن برقی و از ریشه بسوزان فکر کهریزک
درختان جهان باهم به هرشاخه دو صد پرچم
بیافشانید بر عالم که سبز یعنی همه با هم
تو هم ای خار و خس برخیز و شال سبز خود آویز
کنون ای قاتل خونریز اگر زورت رسد بگریز

بارون گفت...

آیینی .. جان خودم من دیگه اعتماد به نفس سرودن ندارم ....

بارون گفت...

سلام آیین و انوش جان به روزم ...