۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

چون طواف حاجیان

عصر بود و در حیاط کوچک پائیزدر زندان
راه می رفتیم
چند تن زندانی با خستگی همگام
چون طواف حاجیان در عید آن کشتار وحشتناک
گرد بر گرد بتی از جنس و رنگش نام
لات و عزی و هبل را از بنی اعمام
دور حوض خالی معصوم
گرد می گشتیم، اما بی هوار و هروله، آرام
اینک آن غمگین بی آزارشاتقی! زندانی دخترعمو طاووس
داشت با لبخند مجروحی که اغلب بر لبانش بودو خطوط چهره اش را، گاه
چون نگه جزم و جری می کرد
ماجرا می گفت و با ما راه می پیمود
عصر خشکی بود، از یک روز آبانی
بی صدا و از نظر پنهان
راه می رفتیم و با هر گام ما یک لحظه می پژمرد
داشت می رفت آتش خورشید
داشت می آمد شب چون دود
باز می رفتیم و می کردیم
رفته تا انجام را آغاز
و دگر ره باز و
دیگربارباز... و باز… و باز

مهدی اخوان ثالث