۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

سفر بیرجند

وسطای بهار بود . واسه ماموریت رفته بودیم بیرجند . کارمون که تموم شد یکی از همکارا پیشنهاد داد بریم ویلاشون تو کوه های اطراف بیرجند . اول زیاد تو باغ نبودم . دیدم نه جدی جدی می خواد ما رو ببره اونجا . ما هم که واسه یه تنوع دلمون لک زده بود قبول کردیم . من بودم و یه همکار دیگه از تهران و سه تا از همکارای اونجا . از خود شهر بیرجند یه نیم ساعت سه ربعی رفتیم تا جایی که جاده تموم می شد . تو تعجب بودم که می خواد ما رو کجا ببره . جز برهوت و کوه چیزی اطرافمون نبود . دیم صاحب ویلا رفت سمت کمر کش کوه و دقت که کردم یه وانت تویوتا قدیمی زرد رنگ رو تونستم تشخیص بدم . شاید باورتون نشه که با این وانت کوه راست رو رفتیم بالا . انگشت به دهن بودم که این چه جوری می ره بالا . دل و رودمون داشت می یومد تو دهنمون . یه ربعی از کوه بالا رفتیم و پشت چند تا درخت و یه چشمه یه خونه دیم که ساده بود ولی معلوم بود اصولی ساختنش . تو هوای گرم اردیبهشت واسه خودش خنک بود . یه چشمه هم کنار خونه بود که آبش خنک خنک بود . یه قالیچه کنار چشمه پهن شد و در طرفه العینی بساط ذغال به راه شد . چایی تو فلاکس آورده بودن . هیچی دیدم قلیونم آوردم . لعنتی بوی این لامستب(لامذهب ) می خوره به من حال از زندگی بهم می خوره . نمی دونم این چه کوفتیه همه جا مد شده . هزار بار هم به من اصرار کردن بکش . جالب بود . می گفتن مگه میشه بچه تهرون اهل این حرفا نباشه . نمودم بچه تهرون رو چه جوری تو ذهنشون تصور کرده بودن که قلیون نکشیدن رو خیانتی بزرگ می دونستن . یه چایی که خوردیم دیدم همکارمون هم سنگ تموم گذاشته و گوشت گوسفند تازه خریده و زودی کباب رو براه کرد . به گوشتشم سبزی محلی خودشونو زده بود . جاتون خال . خیلی فاز داد . وسطای کباب خوری بودیم که دراومد گفت ری گی رو که می شناسین . گفتیم آره . گفت همین دو سه ماه پیش اومده بودن از همین طرفا با ایل و دستش رد شده بودن . ما رو می گی . گفتم ای خدا چی کارت نکنه زهر مارمون کردی کباب رو . یه لحظه بوی شهادت رو استشمام کردم . ولی نایل نشدم . کم کم هوا داشت تاریک می شد . خیلی اصرار کردن که هندونه ای که آورده بودن بخوریم . ولی دیگه جا نداشتیم . پس راه برگشت رو پیش گرفتیم . وسطای راه زدن کنار . به هر ضرب و زوری بود گفتن هندونه باید خورده شه . خوردن هندونه تو اون تاریکی هم برای خودش عالمی داشت . نفهمیدیم سفیده یا قرمز . ولی بدک نبود . نزدیکای ساعت 8 بود که رسیدیم هتل و یه کله خوابیدیم تا فردا صبح . اینم داستان ما بود و بیرجند گردیمون و دلاوری هایی که کردیم .یه عکسی هم از وانت موصوف گرفتم که در زیر آوردمش .

۱ نظر:

Pouria گفت...

عزیزم این اولین باره که می شنوم تو برای خوردن جا نداری ! اونهم هندونه ! اونم بعد از کباب ! حالا قلیون که جای خود داره .