بخز در لاكت اي حيوان ! كه سرما
نهاني دستش اندر دست مرگ است
مبادا پوزه ات بيرون بماند
كه بيرون برف و باران و تگرگ است
نه قزاقي ، نه بابونه ، نه پونه
چه خالي مانده سفره ي جو كناران
هنوز اي دوست ، صد فرسنگ باقي ست
ازين بيراهه تا شهر بهاران
مبادا چشم خود برهم گذاري
نه چشم اختر است اين ، چشم گرگ است
همه گرگند و بيمار و گرسنه
بزرگ است اين غم ، اي كودك ! بزرگ است
ازين سقف سيه داني چه بارد ؟
خدنگ ظالم ، سيراب از زهر
بيا تا زير سقف مي گريزيم
چه در جنگل ، چه در صحرا ، چه در شهر
ز بس باران و برف و باد و كولاك
زمان را با زمين گويي نبرد است
مبادا پوزه ات بيرون بماند
بخز در لاكت اي حيوان ! كه سرد است
مهدی اخوان ثالث
۳ نظر:
عجب شعر زيبايي بود ... و چقدر به حال و روز ما مي آيد !
منم برف میخوام
دامغان قحط برف اومده؟
ارسال یک نظر