۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

سرما

بخز در لاكت اي حيوان ! كه سرما

نهاني دستش اندر دست مرگ است

مبادا پوزه ات بيرون بماند

كه بيرون برف و باران و تگرگ است

نه قزاقي ، نه بابونه ، نه پونه

چه خالي مانده سفره ي جو كناران

هنوز اي دوست ، صد فرسنگ باقي ست

ازين بيراهه تا شهر بهاران

مبادا چشم خود برهم گذاري

نه چشم اختر است اين ، چشم گرگ است

همه گرگند و بيمار و گرسنه

بزرگ است اين غم ، اي كودك ! بزرگ است

ازين سقف سيه داني چه بارد ؟

خدنگ ظالم ، سيراب از زهر

بيا تا زير سقف مي گريزيم

چه در جنگل ، چه در صحرا ، چه در شهر

ز بس باران و برف و باد و كولاك

زمان را با زمين گويي نبرد است

مبادا پوزه ات بيرون بماند

بخز در لاكت اي حيوان ! كه سرد است


مهدی اخوان ثالث

۳ نظر:

وحيد زايري گفت...

عجب شعر زيبايي بود ... و چقدر به حال و روز ما مي آيد !

sasa گفت...

منم برف میخوام

انوشیروان بهدین گفت...

دامغان قحط برف اومده؟