۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

غیبت

الان ساعت 12:25 هستش . تو اتاق ما که به زور 5 نفر می شیم ، بحثی راجع به یکی از بزرگان اداره شکل گرفت . اون موقع به ساعت نیگاه کردم و دیدم ساعت نزدیک 11 هستش . مخم داشت سوت می کشید از این همه چرت و پرت که پشت سر اون بنده خدا می گفتن . حالا من می گم بنده خدا فکر نکنین امامزادست . اینقدر گند کاری داره که خود من هم از دستش شکارم . خلاصه من از همون ساعت 11 سرم رو گرم کردم به کامپیوتر و کار . آقا الان یه لحظه توجه کردم دیدم هنوز دارن راجع به اون مادر مرده صحبت می کنن .بابا! شما پدرشو در آوردین . نابودش کردین . چیزی ازش نموند . بس کنید دیگر...