۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

بی چاره ( نه بیچاره )

مستاصل به گوشه ای می نگریست . باید می آمد ؛ اما باز هم ... تا آن لحظه هزار بار حرفهایی که باید بزند را در سر مرور کرده بود . کسی چه می دانست ؛ اما او این بار تصمیمش را گرفته بود . ساعت نزدیک 8 بود و از موعد دیدار دو ساعتی گذشته بود . باز هم گوشی اش را گرفت . دلبند شما خاموش است . لعنت به این صدا. مجددا به ساعتش نگاه کرد . دلشوره امانش نمی داد . کم کم مهیای رفتن شد . از جا برخاست . به اطراف نگریست و راهش را در پیش گرفت . هوا اندکی سرد بود . بی خیال سرما . بی رمق قدم می زد . متوجه نشد که چه هنگام به خانه رسیده است . خسته ام و شام هم نمی خورم . این را گفت و مستقیم به اتاقش رفت و در جایش خوابید . پتو را روی سرش کشید . می دانست که یک شب بیداری دیگر در پیش دارد . صد بار با خودش کلنجار رفت . نتوانست . برخاست . گوشی را برداشت . یک اس ام اس . دوستت دارم . می خواند یا نه ؟ امیدوار بود . شاید با این رویا که او نیز این پیغام را خوانده است...
یک خاطره از یک دوست

۴ نظر:

farideh گفت...

کجا دیدی که تنهایی غم هاشو با خودش برده...

بارون گفت...

سلام انوش عزیز ممنون که اومدی بچه مودبیم گفتم تشکر کنم
آیین هم که مارو قابل نمیدونه........

انوشیروان بهدین گفت...

قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد

آیین اهورایی گفت...

به چه آيين آمد ؟؟؟؟