مستاصل به گوشه ای می نگریست . باید می آمد ؛ اما باز هم ... تا آن لحظه هزار بار حرفهایی که باید بزند را در سر مرور کرده بود . کسی چه می دانست ؛ اما او این بار تصمیمش را گرفته بود . ساعت نزدیک 8 بود و از موعد دیدار دو ساعتی گذشته بود . باز هم گوشی اش را گرفت . دلبند شما خاموش است . لعنت به این صدا. مجددا به ساعتش نگاه کرد . دلشوره امانش نمی داد . کم کم مهیای رفتن شد . از جا برخاست . به اطراف نگریست و راهش را در پیش گرفت . هوا اندکی سرد بود . بی خیال سرما . بی رمق قدم می زد . متوجه نشد که چه هنگام به خانه رسیده است . خسته ام و شام هم نمی خورم . این را گفت و مستقیم به اتاقش رفت و در جایش خوابید . پتو را روی سرش کشید . می دانست که یک شب بیداری دیگر در پیش دارد . صد بار با خودش کلنجار رفت . نتوانست . برخاست . گوشی را برداشت . یک اس ام اس . دوستت دارم . می خواند یا نه ؟ امیدوار بود . شاید با این رویا که او نیز این پیغام را خوانده است...
یک خاطره از یک دوست
یک خاطره از یک دوست
۴ نظر:
کجا دیدی که تنهایی غم هاشو با خودش برده...
سلام انوش عزیز ممنون که اومدی بچه مودبیم گفتم تشکر کنم
آیین هم که مارو قابل نمیدونه........
قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد
به چه آيين آمد ؟؟؟؟
ارسال یک نظر