۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

ادامه سفرنامه ترکیه این قسمت سلجوک - ازمیر

مدتی این مثنوی تاخیر شد
بس که خسته بودم اصلن نفهمیدم شب چجوری گذشت بیدار که شدم دیدم وای ساعت 9 و الانه که صبحونه تموم شه نیاز به لباس عوض کردن هم نبود چون دیشب با همون لباس بیرون خوابیده بودم بدو بدو (bedav bedav)  رفتم تو لابی که صبحانه بخورم طبق معمول میز صبحانه خیلی  پر بار بود اول از همه یه ظرف پر هندوانه خوردم تا خنک شم بعد هم هجمه گسترده ای به سایر عزیزان بردم در بین پر کردن خندق بودم که یهو صدای غرش یک اژدها را از پایین پایم شنیدم برگشتم دیدم یه سگ از اون مدل های فینگیلی که تو تام و جری هست قیافه ي زشتی هم پایین پام نشسته اقا منم که عین سگ از سگ می ترسم 3 متر پریدم هوا یکی از کارگر های هتل تا این صحنه را دید سگه را صدا کرد از رو میز صبحانه بهش کالباس داد نازش کرد بعد دست انداخت یه خیار بهش داد این روند همین جوری ادامه پیدا کرد دیگه قشنگ داشتم بالا می آوردم زنیکه نگذاشت وقتی من نیستم به سگ غذا بده بالاخره با تحول داخلی ادامه صبحانه را خوردم و رفتم اتاق تا دوش بگیرم .
تو  سلجوک مثل اینکه از گاز و گازوییل و این ها اصلن خبری نبود فقط برق،  آب گرم کن حمام هم چیز عجبی بود وقتی مخواستی دوش را باز کنی خودت با دست تنظیمش می کردی که تو چه درجه ای آب را گرم کنه لحظه اول بلد نبودم و گذاشتم رو 3 چشمتان روز بد نبینه عین سماور شروع به قلقل کرد و آب بود که ازش می ریخت بیرون سریع خاموششش کردم و فهمیدم باید فقط وقتی آب مصرف می کنی روشنش کنی .
بعد استحمام کوله رابستم و برای چک اوت رفتم پایین طبق معمول کوله را به رسپشن دادم و گفتم دارم می رم افسیوس و اون آقاهه که بهش می گفتن رییس من را رسوند تا دم در افسیوس دم در افسیوس بر خورد کردم با اون یارویی که می خواست دیروز بهم اتاق بده گفت چرا بر نگشتی  منم جواب دادم بر گشتم تو نبودی . فکر کنم داشت انجا دنبال مشتری می گشت از در افسیوس رفتم تو خدا لعنتشون کنه باز هم 20 لیر آخه از کجام بیارم لعنتیا چقدر پول ورودیه موزه از من دانشجو میگیرین اما وقتی رفتم تو باورم نمی شد انگار دارم تو روم باستان قدم می زنم
قبل رفتن صاحاب یکی از همین لینک های این بقل یک کتاب بهم داده بود در مورد افسیوس همه چیز را می دانستم اما داشتن لیدر زنده چیز دیگری خوب هرچه ایستادم یک گروه انگلیسی زبان بیایند نیامد ناچار مسیر را با یک گروه فرانسوی شروع کردم آقا هرچی می گفتن من نمی فهمیدم کلن حس کردم فرانسوی نیستن به یکیشون گفتم فرانسوی هستین گفت نه کانادایی تازه فهمیدم چرا از زبانشون هیچ سر در نمی آورم تصور کنید یکی داره فارسی را با لحجه غلیظ لری حرف می زنه اون جوری بود خلاصه همون جوری 100 تا کلمه در میون یه چیزی می فهمیدم تا اینکه لیدره یه حرف عجیبی زد گفت مارک انتونی عروسیشو با کلوپاترا اینجا گرفته همین جوری 4 شاخ مونده بودم مگه مارک آنتونی شوهر جنیفر لوپز نبود ؟؟؟؟؟ اونجا بود که به این نتیجه رسیدم اگر از بچه گی جای م مودب پور و فهیمه رحیمی  شکسپیر می خوندم این جوری 4 شاخ نمی موندم ، این مارک انتونی با اون مارک انتونی تفاوت به اندازه پول بیمه ي یه جای همون جنیفر لوپزه (در ادامه عکس مارک انتونیو کلوپاترا را میارم)
دیدم نه بابا هیچی از حرفای این یارو سر در نیمارم از گروهشون کشیدم بیرون منتظر موندم تا سرو کله یه گروه انگلیسی  پیدا شه که نشد بقل همون خیابون که مشهور به خیابان مرمر بود و زمانی طولانی ترین خیابان روم باستان محسوب میشده یه آمفی تئاتر بود بعداز آمفی تئاتر سیده و آسپندوس آنتالیا و آمفی تئاتر پوموکاله  چشممون به 4 امین مورد از این سری روشن شده بود جالبه همشون یک شکل بودن اما آدم از نشستن تو همشون احساس خوبی بهش دست می داد بالا نشسته بودم که یه گروه از بچه های دانشکده هنر آمدن همه ساز بدست ، دف و نی اما نیشون که 6 تا سوراخ بیشتر نداشت دفشون هم زنجیر نداشت نشستن وسط آمفی تئاتر شروع کردن به ساز زدن و خوندن خدایی با بچه های دانشکده هنر خودمون هیچ فرقی نداشتن فقط یه چیز جالب بود همه دخترای دانشگاه ها بی حجابن اصلن دانشگاه های دولتی ترکیه اجازه ورو دختر با حجاب نمی دن اما بچه های این دانشکده همه با حجاب بودن اما طبق معمول یک کلمه هم انگلیسی نمی دانستن که آدم باهاشون اختلاط کنه
از آمفی تئاتر آمدم بیرون به مسیر ادامه دادم باور نمی کنید آن قدر آثار باستانی بود که آدم دیگه  زده میشد یه 100 متری که جلوو می رفتی میرسیدی به یه کتاب خانه بزرگ که پسر یه بنده خدایی که اسمش یادم نیست به یاد پدرش ساخته بود  عین استاد شجریان که به یاد پدرش  قرآن خونده  بر سر در  کتابخانه تندیس 4 زن وجود داره که هر کدام از این زن ها نما یکی از خصلت هاست که حاکم باید داشته باشد دانش تدبیر صبر اخلاق که الحمدالله  رب العالمین حاکمان ما از هر 4 تایش بی بهره اند . رفتم بالاتر  دیگه داشت حالم از مرمت مرخرف ترک ها بهم می خورد همین جوری رفتم و رفتم تا رسیدم به یه گروه 7 یا 8 نفره لیدرشون واقعن زیبا توضیح میداد همین جوری عقب می ایستام و طوری که تابلو نشه به توضیحات  لیدر گوش می دادم و  چیزهایی که نمی دانستم می شندیم  تا رسیدم پای مجسمه نایکی لیدر گفت کی لباس نایک تنشه هیشکی نبود من کیفمو دادم دستش یارو هم گذاشت کنار نایکی و همه ازش عکس گرفتن  یه مقدار دیگه باهاشون رفتم و تا رسیدیم مجددا کتابخانه اونجا اون یارو به اعضای تورش گفت برین تو منم رفتم کنارش نشستم و ازش بابت این که دارم به حرفاش گوش میدم حلالیت خواستم یارو هم خندید گفت عیب نداره بعد یک ربع کارم دیگه با افسیوس تمام شد خواستم برم سمت آرتییمیس نقشه را نگه کردم دیدم سر راه غار 7 تنان هست پس اول باید می رفتم اون میدیدم اولش که دیدم اینجا غار اصحاب کهف دارن یه ذره برام عجیب بود بعد یاد آیه 93 سوره کهف دیدم واقعن احتمال داره که این غار واقعی باشه بالاخره رفتم دمه درش دیدم غار به خاطر تعمیرات بستست فکر کتنم می خواستن آشپزخانه اش  را اپن کنن پس منتظر مینیبوس ایستادم تا بیاد البته چندان هم لازم نبود نهیات 2 کیلومتر هم نمی شد
به آرتیمیس که رسیدم باز یک گروه جهانگرد روس داشتن با آثار باستانی کشتی می گرفتن که باز بساط خنده من راه افاتد چند قدمی که وارد شدم تو دلم گفتم کوروش آسوده بخواب که آرتیمیس هم آمد پیشته بی چاره و ضعش از کوروش خیلی بد تر بود تا کمر زیر آب بود سد سیوند هم در کار نبود خودش تو گودی واقع شده بود دیدن اون تنها ستونی که از آب بیرون زده بود نهایت 30 ثانیه وقت لازم داشت پس راهمو کشیدم سمت قلعه باستانی برای رسیدن به قلعه باید وارد محله یونانی های سلجوک می شدی هرچی بگم از زیبایی این محله واقعن کم گفتم نمی دونم تا حالال برای خریدن تلوزیون رفتین خیابون جمهوری انجا یه فیلم اچ دی هست که دایم داره پخش میشه توش یه عالمه خونه هست با دروپنجره های آبی  رنگ کل اون محله اون شکلی بود خیلی جیگر بود توش چند تا پانسیون خوشگل هم پیدا کردم دفعه بعد اگر بخواهم بروم می رم تو اون پانسیون ها آدم یاد فیلم های دهه 70 می افتاد صندلی های یونای میز های گرد پیرمردهایی که داشتن تخته نرد بازی میکردن این صحنه را که دیدم دو دستی زدم تو سرم مردم دارن تخته نرد بازی می کنن یعنی امروز شنبه است منم لیر ندارم وای باز بدبخت شدم حالا عیبی نداه فعلن می روم به یه نتیجه ای خواهم رسید
بعد از 10 دقیقه پیاده روی به ورودی مسجد زیبای ایزابل رسیدم از ساختمان مسجد کاملن بر می آمد که مسجد نبود و بعدن مسجد شده حیات زیبایی هم داشت منم که نماز صبحم را خواب مونده بودم رفتم وضو گرفم تو این مسجد قصبی نماز خوندم ساختمان مسجد قبلن یک ساختمان نظامی بوده با سقف شیروانی  بعد که دست مسلمان ها افتاده یک ته از سقف را بریده اند جایش گنبد نصب کردن خیلی خیی چشم نواز و زیبا بود
از مسجد آمدم بیرون راه قلعه را درپیش گرفتم مسیر را اشتباه برگزیدم پشت مسجد دخترکی روی پاهای پسری نشسته بود و در اوج آسمان ها لب های  معشوق نو جوانش را می بوسید آن قدر عاشقانه این کار را می کرد که از بهم زدن خلوتشان احساس گناه کردم بی چاره ها تا من را دیدند دست و پایشان را گم کردند لبخندی به نشانه تایید کارشان بر لب آوردم و راه رفته را بازگشتم  به روزگارشان حسرت خوردم  بعد 5 دقیقه به قلعه رسیدم ورودیش 5 لیر بود و من در اینترنت قبلن خوانده بود که بعد از زلزله چیزی ازش باقی نمونده  چون لیر دیگر زیاد نداشتم باید صرفه جویی می کردم پس  نرفتم تو یه دختر کره ای امد جلو گفت چند تا عکس از من می گیری موافقت کردم دوربینش را گرفتم چد تا عکس ازش گرفتم گفت چرا نمی ری تو منم جریان را گفتم اونم رایش عوض  شد و داخل نرفت از  بیرون یه چند تایی عکس گرفتیم و هر کس راهش را کشید و رفت .
اگر یادتون باشه دیروز تو کوش آداسی جمعه بازار بود امروز تو سلجوک شنبه بازار بود و فقط لباس خدایی هم قیمت هایش مناسب بود اما من که بک پکر بودم جایی برای خرید لباس نداشتم  ناچار یه چند دوری گشت  بعد رفتم سمت هتل کوله را برداشتم دلم واقعن برای سلجوک تنگ می شد واقعن واقعن زیبا بود تو راه برگست بارون دیگه داشت نم نم می بارید همه جا بوی خاک بلند شده بود خیلی حال می داد طبق  عادت هرروز یه دونر کباب خریدم و رفتم سمت اتوگار سوار مینیبوس شدم که برم ازمیر فاصله سلجوک تا ازمیر 1 ساعت بود که من هیچی ازش نفهمیدم چون همشو خواب بودم رسیدم ازمیر  به جرات می تونم بگم ترمینال اتوبوسش اندازه ترمینال غرب تهران بود پر اتوبوس و آدم اول از همه رفتم و بلیط استانبول را خریدم ساعت 23:30 با احتساب 8 ساعتی که مسیر به درازا می کشید به موقع به استانبول می رسیدم  سوار یک اتوبوس خطی شدم که برم مرکز شهر و موزه چشمه که متاسفانه خط را اشتباه سوار شدم رفتم قسمت صنعتی شهر که اصلن به نظرم بد نیومد شهری کاملن صنعتی بندرگاهی پرتردد با آدم هایی بسیار بد مثل تمام بندگاه های دیگر دنیا چیزی که خیلی تو جه مو به خودش جلب کرد زغال فروشی ها بودن انبار هایی مانند همین مصالح فروشی های سطح تهران که فقط زغال چوب می فروختند از  سایز کبابی ، آ تقی وشومینه ای و از همه جالب تر کنده های زغال شده از فروشنده پرسیدم این های برای چیشت که متاسفانه هیچ کس انگلیسی بلد نبود جوابم را ندادند از نو سوار اتوبوس شدم به قصد بندر و ساعت معروف ازمیر این بار درست رفتم 2 کیلومتری ساعت بزرگ ازمیر در آمدم در خیابان های ازمیر قدم می زدم که باران هنگامه کرد نه ازین باران های معمولی که شیلنگ آتش نشانی خودم را سریعن به زیر آفتاب گیر یک مغازه رساندم تا خیس نشوم در همین حین سگی هم از ترس بازان آمد زیر همان سر پناه در حالت عادی شاید  چندین پا قرض می گرفتمو در می رفتم اما هردویمان دردی مشترک داشتیم پس بهم اطمینان کردیم و بین مان نگاه هایی از سر سازش رد و بدل شد ساعتی چند زیر آن سرپناه نشستم اما باران سر ایستادن نداشت به ناچار به راه خود ادامه دادم دیگر خیس خیس بودم کفش ورزشیم هم دیگر قوز بالا قوز بود آخر کدم انشیتنی کف کفش من این همه سوراخ کار گذاشته بود هر بار که پایم را روی سنگ فرش های خیابان ی گذاشتم کفشم پر آب می شد به مرور یاد گرفتم که اگر پایم را روی حاشیه سنگ ها بگذار م آب کمتری وارد کفشم می شود .
در هر تقاطع خیابان فروشنده ای صدف می فروخت غالبن مردها می ایستادند صدفی را باز می کردند داخلش آب لیمو می ریختن و می خوردند منم خیلی دلم می خواست امتحان کنم اما صدف حرام بود رسیدم به بازار های شهر طبق معمول یک مغازه در میون بیکینی فروش بودن رفتم سمت کت شلوار فروش ها عجب جنسی بود عالی و ارزان خوشگل خوشگل فقط 150 تومن زنگ زدم ایران که بگیرم مادرم گفت هرچی میلته اما من که جا نداشتم بی خیال شدم دیگر باران داشت کلافم می کرد از این پاساژ می رفتم اون یکی از اون یکی به این یکی کفشم هم داشت پدرم را در می آورد . ناچار به پناه  دوست همیشگیم رفتم رفیقی که تو سرما و گرما تنهام نگذاشته رفتم کافی نت  گرم بود یک قهوه هم سافرش دادم خوردم گرم تر شدم اما کفش هایم کماکان مزاحم بود 2 ساعتی در کافی نت بودم  دیدم اگر همین طوری بنشینم دیگر لیری برایم نمی ماند به ناچار بیرون آمدم که خوشبختانه دفتر پست را دیدم 100 دلاری چنج کرم دیگر دلگرم شدم مشکل پولی نداشتم از شخصی آدرس ساعت بزرگ را پرسیدم نشانم داد پیدایش کردم آنقدر هاهم بزرگ نبود چیز جالب کبوتر های اطراف ساعت بودن که بی توجه به انسان ها ازادانه گشت می زدند حتی اگر در بین شان می پرییدی هم کاری به کارت نداشتند اما باران باعث شده بود در گوشه ای ازمیدان جمع شوند ناگهان یادم آمد وای سردی هوا از خدا غافلم کرده و نماز ظهر نخواندم از دور گلدسته مسجدی را دیدم به سمتش رفتم وضویی ساختم داخل شدم داخلش عین ظهر تابستان گرم بود دنبال هوای گرم را گفتم به رادیاتوری روشن رسیم جوراب های خیسم را در آوردم و روی رادیاتور گذاشتم بویی میداد استشمام کردنی پیشین وپسین را خواندم جوراب ه تقریبن خشک شده بود از در مسجد که بیرون  باران قطع شده بود به کنار اسکله رفتم و از دریای زیبایش لذت بردم یاد انزلی افتادم همیشه وقتی بارونی بود بیشتر دوستش داشتم در کنار بلوار قدم بزنم بلوار ازمیر کاملن شبیه بلوار انزلی بود حس  نوستالژیک عجیبی داشتم البته نبود هم سفر هم واقعن دردناک بود همین قدر که نوشته هایم الان سردرگم است آن زمان خودم هم سردرگم بودم . باز چرخی در بازارها زدم واقعن برای خرید مناسب بود قیمت هایش به جرات 60٪ ایران بود سری به بازار عینک آفابیش هم زدم عینک بولگاری 150 تا 200 پلیس نهایت 150 به جهت انسان بودنم نیاز به جایی داشتم خوب در ترکیه این معضل اصلن وجود نداره از یک نفر پرسیدم بهم نشان داد دقیقن زیر خیابان  دست شویی بهداشتیی بود رفتم که داخل کابین پشت در را خواندم عین ایران شماره ها بود که پشت در نوشته شه بود با خودم گفتم هر جای دنیا برویم آسمان همین رنگ است .از  آنجا که در آمدم ساختمان بزرگی را دیدم که مطمئنن دانشگاه بود تعداد زیادی هم آدم مقابلش جمع شده بودم دسته جوان مشغول سیگار کشیدن بودن رفتم جلو وپرسیم چه خبر است .هر هفت نفر سوادشان را روی هم گذاشتند با تمرکز و صرف 10 دقیقه زمان یک جمله انگلیسی به من گفتند که جشن یادبود داشنگاه است و ورود برا عموم آزاد است من را هم با خودشان داخل بردند سالن مملو از جمعیت بود که مجری پشت تریبون رفت دقایقی به ترکی سخن گفت و از رییس دانشگاه دعوت کرد پشت تربیون بیاید سوت و کف ا بود که به هوا رفت یاد دانشگاه خودمان افتادم که در طول 2 سال اخیر هر بار اسم فرهاد دانشجو آمد بچه ها ایشان را کاملن مورد عنایت قرار می دادند و در مینینگ ها یکی از کانون های اصلیه ناسزا بودند (البته بهتر است بگوییم سزا ) بچه ها واقعن ریاست محتر م دانشگاهشان را دوست داشتند و او هم به راستی  جواب محبت ها را خوب می داد مراسم شروع شد سسله رقص هایی بود که پشت سر هم می آمد هر پرده از نمایش رقصی بود که نشان دهنده زندگی اقوام ترک بود .
پرده اول به زندگی روزمره گذشت پرده دوم به ازدواج پرده سودم به زندگی زنان خانه دار که قسمت جالب رقص برگرفته از نحوه نان پختن زنان بود که به نظرم بدیع بود پرده چهارم جنگ پرده  پنچم را نفهمیدم چی بود ششم سماع بود و هفتم رقص کودکان اما هشتمی چیز دگر بود که دختران جوان با لباس هایی شبیه رقص عربی رقص مدرن ترکی را ارایه داند که برای جوان چشم و گوش بسته ای چون من واقعن جالب بود . خسته گی این سفر8 ساعته به ازمیر که کلن بارون بود با اون مراسم واقعن در شد خیلی خوشمان آمد
مراسم تما شد و راهی خیابان شدم وای نه باز باران دست از سر ما بر نمی داشت از هرکس می پرسیدم چطور به ترمینال بروم نمی توانست جوابم را بدهد خدا خیرش بدهد از یک راننده پرسیدم ایستگاه را نشانم داد اتوبوس ها سر ثانیه حرکت می کردند 40 دقیقه ای هم از آن خیابان تا اتوگار راه بود پس سوار اتوب ساعت 21:30 شدم و به موقع هم به اتوگار رسیدم  در راه در ایستگاهی عده ای جوان به اتوبوس حمله کردند و با زنجیر به شیشه اتوبوس که دخترکی پشتش نشسته بود کوبیدند دخترک بی چاره رنگش پرید باز با خودم گفتم هر جای دنیا که بروی آسمان همین رنگ است. به اتوگار رسیدم طبق عادت اول رفتم تو دستشویی وخودم و جورابام راشستم چون جایی نداشتم که جوراب ها خشک کنم حسابی چلاندمش و داخل یک نایلون فریزر ته کوله چپاندمش مشکل اصلی کفش بود که راه حلی برایش نداشتم بعد از استحمام صحرایی وضو گرفتم رفتم نمازمو خواندم یه 45 دقیقه ای به حرکت اتبوس مانده بود ترمینال کافه خوشگلی داشت رفتم و درخواست یک چای دادم که با آخرین بیسکوییت هایم بخورم استکان کمر باریک را آورد عجی چای تازه دم وخوبی بود برعکس ترمینال های ایران که همشون کیسه ای میدن رفته رفته زمان حرکت اتوبوس رسید به اندازه اتوبوس مسیر قبلی با کلاس نبود اما خوب بود نکته جالب اینجا بود که تو کل این سفر من حتی یک بار هم سوار اتوبوس پر نشده بودم اما این اتوبوس دو طبقه که مربوط به تعاونی مترو بود پر پر پر بود بقلیه من هم پس ارشد یک خانواده بود که کلن از انگلیسی هیچ نمی دانستند خواهر آقاهه صندلیشو داد عقب پای من داشت له می شد حالا بیا به این یارو حالی کن به خواهرت بگو صندلیشو بکشه جلو مگه می فهمید گذشت و گذشت دیدمم همه مسافرا از بوی کفش من شاکین منم اصلن به روی خودم نیاوردم و بدبخت مهامندار اتوبوس یه ربع یه بار اسپری خوشبو کننده می زد این ماجرا ادامه داشت تا من خوابم برد طرف 5 صبح چشمم را باز کردم دیدم رو دریای مرمره هستم اما بس ک هخوابم میومد باز خوابیدم تا رسیدم به استانبول ماشالله استانبول 7 تا هم ترمینال داشت یارو گفت کجا پیاده می شی نه من حرفشو می فهمیدم نه 7 تا چینیه دیگه که با من بودن آخر سر من زنگ زدم به دوستم تو استانبول اون با مهمانداره حرف زد بعد واسه من ترجمه کرد این قسمتش مشکل نبود اونجاش مشکل بود که چینیه از من انگلیسی می پرسید من واسه مرتضی فارسی می گفتم اون به ترکی از یارو می پرسید یارو به ترکی جواب می داد مرتضی به فارسی تو تلفن ترجمه می کرد من به انگلیسی به  اون چینیها که زبانشون ضعیف بود می گفتم همه اتوبوس از خنده مرده بودن سر صبحی وما رسیدیم ترمینال .....
ادامه دارد ......  

۷ نظر:

مریم سپید گفت...

چرا دوبار share کردی؟ بازم که غلط املایی داشتی استاد تعیید نه و تایید.
آخر سفرنامه ات واقعا خنده دار بود

دختر تنهاي گندم گفت...

سلام
خيلي جالب نوشتي ... منهم تركيه رفتم چيزي كه از سفر به تركيه عايدم شد افسوس بود كه ما چقدر جاهاي ديدني زيبا داريم ولي توريست نداريم ولي تركها از يك مسجد درب و داغون كه تازه يه زماني كليسا بوده چه درآمدي كسب ميكنن...

انوشیروان بهدین گفت...

جای من خالی بود ، نه؟

آیین اهورایی گفت...

جواب انوش :
نه هوا دو نفره بود اما جاي خاليه يك يار موافق كه جنسش متفاوت باشه بيشتر احساس ميشه
جواب تنها :پيشنهاد مي كنم از اول بخونيد تو وبلاگ قبليه كه بيشتر بخندين

بارون گفت...

سفرنامتونوخوندم به خداخیلی جالب بود همه چیزش نماز رقص بارون مسجد دختر دانشگاه ساعت کفش کوله بو ترجمه موزه وتنهایی ..............حالا لوس نشید وشعر کوتاهمو بخونید نظر هم یادتون نره به انوش شاعر هم اطلاع دهید..... با تشکر

بارون گفت...

ببخشید منظورتون از سه ابله ارسالی چی بود ؟

فریده الیاسوندی گفت...

اولش یادمون رفته میشه دوباره تعریف کنید؟